index
int64
0
5.84k
audio
audioduration (s)
2.06
15
transcription
stringlengths
0
201
0
بانک اوده اکنون حتی در پاریس اغلب در خانه نبود هنگامی هم که می‌ماند سوان را کم میدید ومویی که وقتی سو را دوست داشت به او می‌گفت همیشه آزادم و عقیده دیگران برایم چه اهمیتی دارد
1
اکنون هر بار که سوان می‌خواست او را ببیند مصلحتی را پیش می‌کشید یا کاری را بهانه می‌کرد هنگامی که سوان از رفتن به یک جشن خیریه یا نمایشگاه نقاشی یا شب اول یک نمایش سخن می‌گفت که عده
2
آنجا بود عودت می‌گفت که می‌خواست با این کارش رابطه‌شان را به رخ همه بکشد و با او همانند یک روسپی رفتار می‌کرد تا جایی که سوان در کوشش برای اینکه در همه جا از دیدن
3
محروم نباشد با آگاهی از اینکه او عمو بزرگم آدولف را که دوست خود او هم بود می‌شناخت و خیلی دوست داشت روزی به دیدن او در آپارتمان کوچکش در کوچه
4
رفت تا از او بخواهد از نفوذش بر اودت استفاده کند از آنجا که عودت همیشه هنگام سخن گفتن از عمو بزرگم حالتی شاعرانه به خود می‌گرفت و به سو میگفت آه او مثل تو
5
اگر بدانی دوستی‌اش برای من چقدر زیبا چقدر با عظمت چقدر قشنگ است آدمی نیست که آنقدر حد مرا پایین بداند که بخواهد در همه جاهای عمومی با من باشد
6
دستپاچه بود و نمی‌دانست با چه لحن احترام آمیزی درباره عودت با او حرف بزند اول از کمال مستغنی از اثبات اودت از اصل مسلم برتری فرشتگانش
7
دمیان و آشکاری ملکات استدلال ناپذیرش که ادراکشان نمی‌توانست از تجربه برآید آغاز کرد می‌خواهم با شما حرف بزنم شما کسی هستید که می‌دانید اودت
8
زن برتر از همه زن‌های دیگر چه موجود پرستیدنی چه فرشته ایست اما زندگی پاریس را هم که می‌دانید همه مردم عودت را آنطوری که من و شما میشناسیم نمی‌شناسند این
9
که بعضی‌ها فکر می‌کنند من دارم نقش مسخره بازی میکنم اوت نمی‌خواهد حتی قبول کند که من در بیرون در تئاتر ببینمش شما که اینقدر طرف اعتمادش هستید نمی‌توانید یک خورده سفار
10
مرا به او بکنید به او اطمینان بدهید که درباره لطمه‌ای که یک سلام من به او می‌زند اغراق می‌کند عمویم به سو توصیه کرد برای مدتی عودت را نبیند و گفت که این محبت او را
11
بیشتر خواهد کرد و به اوت هم گفت بگذارد سوان هر کجا دلش می‌خواهد او را ببیند چند روز بعد عودت به سوان گفت که خیلی سرخورده بود چون میدید عموی من هم مثل همه مردان دیگر است
12
خواسته بود به زور از او کام بگیرد سون با شنیدن این گفته خواست برود و عمو را به نبرد بخواند که اوریت آرامش کرد و بعد هنگامی که او را دید به او دست نداد تاسفش از این
13
صورت با عمویم بیشتر از آنجا بود که امید داشت چند باری او را ببیند و بتواند با او خودمانی حرف بزند تا بکوشد برخی شایعات مربوط به زندگی گذشته‌های اوده در نیس را روشن کند
14
مادولف زمستانها به نیس میرفت و سوان فکر میکرد که شاید در همان جا با اودت آشنا شده بود کوچکترین حرفی که یک بار از دهان کسی در حضور سوان درباره مردی پرید که گویا زمانی
15
او را آشفته کرد اما چیزهایی که پیش از دانستنشان ممکن بود به نظرش دردناک و از همه باورنکردنی تر برسند پس از آنکه بر آنها آگاهی می‌یافت برای
16
بخشی از اندوه او می‌شدند می‌پذیرفتشان دیگر نمی‌توانست بفهمد که رخ نداده باشند فقط هر کدام از آنها چیزی پاک نکردنی را بر تصوری که از معشوقه خود داشت می افزود و
17
تغییرش می‌داد حتی یک بار به نظرش رسید که آن سبکی اودت که نمی‌توانست در تصورش بگنجد بسیار شناخته شده بود و هنگامی که در گذشته ها چند ماهی را در شهر بادن
18
آیا نیست می‌گذرانید به نوعی همه او را به عشق‌ورزی می‌شناختند بر آن شد که به برخی مردان خوش‌گذران نزدیک شود و از آنان حرف بکشد اما آنان می‌دانستند که
19
خودت را میشناسد وانگهی میترسید دوباره آنان را به فکر او بیندازد و به جستجوی او برانگیزد اما اویی که تا آن زمان هیچ چیز را ملال آورتر از جزئیات
20
به زندگی همه ملتی نیست آبادن نمی‌دانست اکنون با پی بردن به اینکه شاید اودت زمانی در این شهرهای تفریحی خوش گذرانده بود بی آنکه بتواند هرگز بفهمد آیا فقط
21
برآوردهای نیازهای مالی بود که اکنون دیگر به یاری او برآورده می‌شدند یا به پیروی از هوس‌هایی که باز می‌شد وسوسه‌اش کنند با دلشوره‌ای ناتوانانه
22
کورانه و سرگیجه آور چشم بر ورطه بی تهی می‌دوخت که آن سال‌های آغاز دوره هفت ساله در آن دفن شده بودند پانویس منظور قانون
23
دوره هفت ساله نوزده نوامبر هزار و هشتصد و هفتاد و سه است در نتیجه اشاره این بخش به هفت سال زمامداری مک ماهون هزار و هشتصد و هفتاد و سه تا هزار و هشتصد و هفتاد و نه است و نه نخستین دوره ریاست
24
هزار و هشتصد و هفتاد و نه تا هزار و هشتصد و هشتاد و پنج آنگونه که ممکن است در آغاز به نظر رسد ادامه متن سال‌هایی که مردم زمستان را در بلوار ساحلی نیس و تابستان
25
زیر درختان بادین می گذراندند و او در آنها همان ژرفای دردناک اما سترگی را می‌دید که شاعری می‌توانست به آنها بدهد و اگر رویدادهای کوچک
26
آن زمان کناره‌های جنوب فرانسه می‌توانست او را به درک چیزکی از لبخند و نگاه‌های اودت که از قضا بسیار صمیمانه و بی آلایش بود یاری کند برای بازشناخت آن‌ها بیش از
27
شناسی شور به کار می‌برد که مدارک بازمانده از سده پانزدهم فلورانس را بررسی کند تا بیشتر به روح پریمورا بلاونا یا ونوس بوتیچلی پی ببرد اغلب
28
سکوت به اودت چشم می‌دوخت در فکر میشد به او میگفت چقدر غمگینی هنوز چندان زمانی نمی‌گذشت از هنگامی که در ذهنش این اندیشه که او آدمی نیک و
29
بهترین کسانی بود که میشناخت جای خود را به این فکر داد که زنی نشانده بود از آن پس برعکس برایش پیش آمده بود که از ادکرسی به عنوان زنی که همه خوشگذرانان
30
بیش از اندازه خوب می‌شناختندش به آن چهره گاهی بسیار مهربان با سرشتی آن اندازه انسانی برسد با خود می‌گفت یعنی چه که در نیست همه می‌دانند
31
چطور زنیست این نوع شهرت‌ها حتی اگر هم راست باشند ساخته ذهن دیگران اند
32
صفحه چهارصد و بیست و یک می‌اندیشید که این افسانه حتی اگر هم راست در بیرون از عودت بود و نه در درون او بسان شخصیتی سرکش و بدسگال که آدمی
33
به ناگزیر خطاهایی کرده بود زنی بود با چشمان مهربان دلی پر از ترحم در برابر رنج تنی رام که او در آغوش گرفته و به خود فشرده بود زنی که می‌توانست یکسره از آن
34
باشد اگر کاری می‌کرد که نتواند بی او سر کند در برابرش بود اغلب خسته با چهره‌ای که یک لحظه دغدغه تب آلود و شادمانه چیزهای ناشناسی که
35
میشد از آن رخت برمی‌بست گیسوانش را با دست از هم باز میکرد پیشانی اش چهره اش پهن‌تر می‌نمود و ناگهان اندیشه‌ای تنها و تنها انسانی
36
از آنگونه که در همه آدمیان هنگام آرامش و خلوت به خود رها شدگی یافت می‌شود از چشمانش چون پرتویی زردگون برمی‌چست و یکباره چهره اش
37
خاکستری پوشیده از ابرهایی که در لحظه غروب آفتاب ناگهان از هم بگشایند و دیگرگونش کنند روشن می‌شد در زندگی که در آن هنگام در درون اودت بود حتی در آینده‌ای که
38
داری از همان زمان او خیال زده تماشایش می‌کرد سوان هم می‌توانست با او شریک باشد از هیچ آشوبی در آن خصمانه‌ای به نظر نمی‌آمد چنین لحظه‌هایی با همه کمی
39
بیهوده نبودند سوان به یاری خاطره آن تکه‌ها را به هم می‌پیوست شکاف های میانشان را می‌سدودتو خوب و آرامی را که بعدها آنگونه که در بخش دوم این کتاب خواهد آمد
40
برایش جانفشانی‌هایی کرد که برای عده دیگر نمی‌کرد انگار از طلا می‌ریخت اما این لحظه‌ها چه نادر بود چه کمودت را می‌دید حتی برای دیدار شب عودت
41
تنها در آخرین لحظه‌ها به او می‌گفت که می‌تواند او را ببیند یا نه چون با این اطمینان که سووان همواره آزاد بود می‌خواست اول ببیند که آیا کس دیگری به دیدنش می‌آمد ادعا می‌کرد که باید
42
منتظر پاسخی بماند که برایش بسیار مهم بود و حتی اگر پس از آن که گذاشته بود سوان پیشش برود و شب را با هم آغاز کرده بودند دوستانی از او می‌خواستند با آنان به تئاتر یا به شام برود
43
از خوشحالی از جا می‌جهید و با شتاب لباس بیرون می‌پوشید همچنان که خود را آماده می‌کرد هر حرکتش سوان را به لحظه‌ای که باید از او جدا می‌شد لحظه‌ای که او با شتابی مهار نکرد
44
از دستش می‌گریخت نزدیک میکرد و هنگامی که اودت آماده برای آخرین بار با نگاهی رخشان و بی‌تاب چهره خود را در آینه وارسی می‌کرد اندکی سرخی به لبانش می‌کشید
45
خم زلفی را روی پیشانی‌اش می‌آراست و مانتوی آبی آسمانی‌اش را که منگوله‌های طلایی داشت می‌خواست سوان چنان غمین می‌شد که عودت بی‌اختیار حرکتی از سر بی حوصلگی می‌کرد و می‌گفت
46
ببین چطور داری از اینکه گذاشتم تا آخرین لحظه اینجا باشی تشکر می‌کنی مرا بگو که فکر می‌کردم دارم خوبی می‌کنم دفعه دیگر می‌دانم چه کار کنم گاهی
47
که شاید عودت می‌رنجید با خود عهد می‌کرد بکوشد تا بداند او کجا میرود خیال همدستی با فورشویر را در سر می‌پرورانید که شاید میتوانست در این راه به او کمک کند وان
48
هنگامی که میدانست شب را با چه کسی می گشت به ندرت پیش می‌آمد که از میان همه آشنایانش کسی هرچند غیر مستقیم مردی را که عودت با او بود نشناسد و در نتیجه می‌توانست
49
آسانی چیزهایی در این باره بداند و همچنان که برای دوستی می‌نوشت که این یا آن نکته را برایش روشن کند احساس آرامش می‌کرد از اینکه چنین پرسش های بی پاسخی را دیگر برای خود پیش نمی‌
50
و زحمت آن را به دوش کسی دیگر می‌انداخت درست است که دستیابی به برخی دانسته ها هیچ کمکی به سوال نمی‌کرد دانستن همیشه به پیشگیری توانا نمی‌کند اما اگر نه در
51
دست کم در ذهن خود بر چیزهایی که میدانیم چیره‌ایم و هرگونه بخواهیم به کارشان می‌گیریم از همین رو می‌پنداریم بر آنها سلطه ای داریم هر بار که آقای دوشارلوس با عودت بود سوآ خوشحال
52
میدانست که میان آقای دوشارلوس و اودت نمی‌تواند سر و سری باشد و بیرون رفتن آقای دوشارلوس با عودت به خاطر دوستی با او بود و بی هیچ ابایی به او می‌گفت که اوده چه کرده بود گاهی
53
با چنان لحن قاطعی به سوان می‌گفت «در فلان شب نمی‌تواند او را ببیند یا به فلان برنامه چنان علاقه‌ای نشان می‌داد که برای سوان به راستی مهم می‌شد که آقای دوشارلوس آزاد باشد و بتواند او را
54
همراهی کند فردای آن روز بی آنکه جرات کند از او خیلی بپرسد با وانمود به اینکه نخستین پاسخ هایش را خوب در نمی‌یافت او را وامداشت درباره دیشب بگوید و با شنیدن هر یک
55
چیزهایی که میگفت دلش بیشتر آرام می‌گرفت چون زود دستگیرش میشد که شب را با بی‌گناهانه ترین کارها گذرانده بود اما نمه جان درست نمیفهمم بعد از
56
خانه عودت به موزه گرو نرفتید قبلش رفته بودید نه چه جالب نمی‌دانید چقدر از دستتان خنده‌ام می‌گیرد ممه جان بعد رفتن تان به شهنوار هم از آن
57
شک ندارم که پیشنهاد عودت بوده نه پس شما گفتید عجیب است البته بد فکری هم نیست آنجا حتما خیلی ها را میشناخت نه با هیچکس حرف نزد خیلی عجیب است
58
پس همه این مدت را آنجا دو نفری تنها ماندید حال هروتان را مجسم می‌کنم شما خیلی خوبید جان واقعا دوستتان دارم پانویس کاباره
59
نوار که در سال هزار و هشتصد و هشتاد و یک تاسیس شد پاتوق هنرمندان بود و کسانی از اشراف و البته زنان هرجایی نیز در آن می‌پلکیدند ادامه متن دل سوان آرام میگرفت برای او
60
گاهی پیش آمده بود در گفتگو با غریبه‌هایی که به زحمت به حرفشان گوش می‌داد جمله‌هایی از این قبیل که دیروز خانم دکتررسی را دیدم با آقایی بود که نمی‌شناختم بشنود که درجا در قلبش جسمیت
61
یافتند چون سنگی سخت می شدند و در آنجا میگرفتند و زخمی اش میکردند و دیگر از جا نمی جنبیدند چه نرم و شیرین بود کلماتی چون هیچکس را نمی‌شناخت با هیچکس حرف نزد
62
و چه آسوده در درون او می‌گشت چه روان آسان و چون نفس فرو دادنی بود اما پس از لحظه‌ای با خود می‌گفت که باید آدم بسیار ملال انگیزی باشد که عودت
63
خوشی‌هایی را از بودن با او دوست تر بدارد و سادگی و بی اهمیتی آنها با همه آنکه خیالش را آسوده می‌کرد همچون خیانتی دلش را به درد می‌آورد
64
حتی هنگامی که نمی‌توانست بداند اودت کجا رفته بود برای تسکین دلشوره‌ای که حس می‌کرد و حضور اودت شیرینی در کنار او بودن تنها داروی ویژه‌اش بود
65
که در طول زمان چون بسیاری داروها بیماری را بدتر می‌کرد اما دست کم چند گاهی درد را تسکین می‌داد همین بس بود که اگر عودت اجازه می‌داد تا زمانی که او بیاید در خانه‌اش بماند
66
بازگشت او را انتظار بکشد که در آرامشش همه ساعت‌هایی که شعبده‌ای افسونی آنها را به چشمش نه چون ساعت‌های دیگر نمایانده بود محو می‌شدند اما اودت نمی‌گذاشت
67
سوان به خانه خود برمیگشت در راه می‌کوشید برای خود طرحها بریزد دیگر به عودت فکر نمی‌کرد حتی موفق می‌شد در حالی که جامه از تن به در میکرد اندیشه های شادی آور در خود بپ
68
با دلی پر از این امید که فردا به دیدن برخی شاهکارهای هنری برود به بستر می‌رفت و چراغ را خاموش میکرد اما همین که برای آماده شدن برای خواب از فرو آوردن فشاری
69
خود که به دلیل عادت حتی از آن آگاهی نداشت دست می‌کشید در همان آن موجی یین در تنش می‌دوید و به لرزش می انداخت نمیخواست حتی به علت این حال فکر کند
70
دستی به چشمان می کشید و با خنده به خود میگفت خیلی جالب است دارم دچار اختلال عصبی میشوم سپس به ناچار با دلزدگی بسیار می‌اندیشید که باید فردا دوباره دست
71
شود تا بداند چه کرده بود و برای دیدنش به این و آن رو کند ناگزیری این فعالیت بی وقفه بی تنوع بی نتیجه چنان برایش رنج آور بود که روزی با دیدن یک برآمد
72
روی شکمش به راستی شادمان شد از اینکه شاید دچار غده‌ای کشنده شده باشد که دیگر لازم نباشد به هیچ چیزی بپردازد که پس از آن بیماری بر او فرمان می‌راند و او را تا پایان نزدیک
73
بازیچه خود می‌کرد پانویس یک چنین بیماری به راستی به سراغ سوان خواهد آمد طرف گرمانت سدوم و اموره ادامه متن و به راستی اگر در آن
74
اغلب برایش پیش آمد که بدون اعتراف به خودش آرزوی مرگ داشته باشد این بیشتر برای گریز از یکنواختی کوشش هایش بود تا از سوزش رنجی که می‌کشید اما دلش
75
تا زمانی که دیگر عودت را دوست نداشته باشد زنده بماند تا زمانی که هیچ دلیلی برای دروغ گفتن عودت به او نماند و سرانجام بداند در آن بعد از ظهری که به دیدنش رفت با شوویل عشق بازی
76
کرد یا نه اغلب چند روزی این گمان که اودت کس دیگری را دوست می‌داشت سو را از پیش کشیدن پرسش درباره میرهانید آن را برایش تقریبا بی اهمیت میکرد همانند
77
های تازه‌ای از یک بیماری که به نظر می‌رسد آدم را موقتاً از شکل‌های پیشینش خلاص می‌کنند حتی روزهایی بود که هیچ شکی آزارش نمی‌داد خود را شفا یافته می‌پ
78
اما صبح فردا هنگام بیدار شدن همان دردی را که در طول روز گذشته احساسش را پنداری در موج ادراک‌های گوناگون حل کرده بود در همان جای خودش حس می‌کرد نه
79
از جا نجنبیده بود و حتی سوزش آن بود که سوان را از خواب بیدار می‌کرد از آنجا که عودت درباره چیزهای چنان مهمی که هر روزش را آنقدر می‌گرفت به سوان هیچ
80
می‌گفت هرچند که او چندان زندگی کرده بود که بداند هرگز چیزی جز خوشی چنان نمی‌کند نمی‌توانست زمان درازی را با تجسم آنها بگذراند ذهنش خالی بود پس به
81
گفتی شیشه عینکش را پاک می‌کند پلک‌های خسته‌اش را می‌مالید و یکسره از فکر کردن باز می‌ایستاد اما گهگاه از این پهنه ناشناخته مشغله‌هایی سر برمی‌آورد و
82
بیدار می‌شد که عودت آنها را به گونه گنگی به تکلیفی در حق فلان خویشاوند دور یا دوست دوران گذشته ربط می‌داد که چون تنها چیزهایی بودند که اغلب آنها را بهانه ندید
83
می‌کرد در چشم او چهارچوب ثابت و ضروری زندگی عودت را میساختند به خاطر لحن عودت که گهگاه به او میگفت در روزی که بناست با دوستم به اسپریس بروم اگر خود را
84
حس کرده و با خود گفته بود شاید من بزند یکباره به یاد میورد که از قضا همان روزی بود که اودت به آن اشاره کرده و با خود میگفت نه فایده ای ندارد که از او بخواهم سری
85
باید قبلا فکرش را میکردم که امروز روزی است که باید با دوستش به اسپریس برود باید چیزی خواست که شدنی باشد چرا خودم را خسته کنم و چیزی بخواهم که از پیش
86
پذیرفتنیست و رد می‌شود و وظیفه رفتن به استریس که به دوش اودت بودسون تسلیم آن میشد به نظرش فقط گریز ناپذیر نمی‌آمد بلکه ضرورتی که با آن درآمیخته بود
87
همه آنچه را که از دور و نزدیک با آن ربط می‌یافت در چشم او موثق و حقانی جلوه می‌داد اگر در خیابان کسی به اودس سلامی می‌کرد که حسادت سوان را برمی‌انگیخت و در جواب پرسش او
88
اودت آن ناشناس را به یکی از دو سه وظیفه مهمی که با سوان در میان می‌گذاشت ربط می‌داد و مثلاً می‌گفت آقاییست که در لژ همان دوستم بود که با او به اسپریس می‌روم توضیحش خیال سوان را آس
89
چه در واقع ضروری می‌دید که دوست عودت غیر از او کسان دیگری را هم به جایگاه خود دعوت کرده باشد اما هرگز نکوشیده یا نتوانسته بود آنان را نزد خود مجسم کند
90
آه چقدر دلش می‌خواست با دوست ادت که به اسپریس می‌رفت آشنا بشود و چه خوب می‌شد اگر او را هم با عودت میبرد آه که آماده بود همه دوستان و آشنایانش را با یکی از
91
که همیشه عودت را می‌دیدند حتی اگر آرایشگری بود یا فروشنده مغازه‌ای عوض کند برایش بیش از آنچه برای ملکه ها خرج می‌کرد مگر نه اینکه چنین کسی می‌توانست از آنچه از
92
اودت با خود داشت تنها داروی چاره‌ساز درد سوان را به او برساند و که با سر به گذراندن روزها و روزها با مردمان ساده‌ای می‌شتافت که عودت یا از سر سودجویی
93
یا به دلیل سادگی و بی‌ریایی همچنان با آنان رفت و آمد داشت چه از ته دل می‌خواست برای همیشه در طبقه پنجم فلان ساختمان خرابه غبطه انگیز خانه بگیرد که عودت هرگز آنجا
94
و اگر آنجا با فلان زنک دوزنده بازنشسته زندگی می‌کرد که با کمال میل آماده بود خود را معشوقش بنمایاند می‌توانست کمابیش هر روز اودت را ببیند چه آماده بود
95
محله‌های تقریباً توده نشین زندگی ساده پست اما شیرین و آکنده از خوشبختی و آرامشی را برای همیشه در پیش گیرد صفحه چهارصد و بیست و هفت
96
هنوز گاهی پیش می آمد که سون در چهره اودت هنگامی که با او بود و مرد دیگری را میدید که به سویش می‌آمد که سوان نمی‌شناخت همان اندوهی را ببیند که در آن روزی که برای دیدنش به خانه
97
چنین میشد چون اکنون در روزهایی که عودت علیرغم همه گرفتاری هایش یا بی اعتنا به گفته های مردم موفق میشد سوان را ببیند آنچه بر رفتار
98
غلبه داشت اعتماد به خویشتن بود و این نشان دهنده تضادی آشکار یا شاید تلافی ناخودآگاه یا واکنشی طبیعی در برابر هیجان ترس آلودی بود که در آغاز آشنایی با سوان
99
کنار او و حتی دور از او حس می‌کرد و او را وا می‌داشت که نامه‌اش را چنین آغاز کند دوست من دستم چنان می‌لرزد که نوشتن برایم دشوار است دست کم چنین
README.md exists but content is empty. Use the Edit dataset card button to edit it.
Downloads last month
0
Edit dataset card