text
stringlengths
0
2.96k
کار من و مادرم شده بود فقط گریه بین اون دعواها و تحقیرها (اون وسط شوهر عمه‌م بهم گیر داده بود ولی من بخاطر پسرعمه‌م که دوستش داشتم به کسی هنوز هم چیزی نگفتم)
پدرم حتی پول نداشت من یه تفریح با رفیقام برم، چرا من واقعا؟
بحث مالی به کنار، اخلاق تند و تلخ مادرم که دنیاییه برای خودش!
مادر من به صراحت می‌تونم بگم خیلی بداخلاقه، مدام داد و بیداد سر هرچیز کوچک، اخلاقش با همه بده.
عمه‌هام میان برا من از اخلاقش میگن، خاله‌هام میگن، حتی مادر و پدر خودشم به من میگن چقدر مادرت اخلاقش بده و تنده و بد دهنه؛ تا قبل دبیرستانم که من کتکم میخوردم ازش!
بحث‌های پدر و مادرم.
دید بقیه با ترحم بهم!
اذیت‌هایی که داخل مدرسه شدم.
و در اخر که بزرگ شدم و به پسر عمه‌م اعتراف کردم، پسم زد و با دختر اون یکی عمه‌م ازدواج کرد!
هر روز بهم دلیل خودکشی می‌دادن و تا مرزش می‌رفتم و یه چی جلومو می‌گرفت.
و اما از یه جایی به بعد دیگه از خودم نپرسیدم چرا من؟ گفتم چون من بودم این اتفاقا افتاد و قراره تا آخر عمرم بیافته، پس باید خودم درستش کنم.
تو انتخاب رشته، حسابداری رو زدم، درس خوندم و بهترین مدرسمون شدم. کنکور رتبه ۳۴۳ شدم. داخل یه شرکت مشغول کار حسابداری شدم، کم‌کم از کاراموزی کمک حسابدار شدم و بعد حسابدار و حالا سرپرست حسابداری هستم و مدرس دوره‌های حسابداری شدم. یه پسر خوب پیدا کردم که اونم مثل من سختی‌های زیادی کشیده و عاشق شدیم و تازه فهمیدم عشق یعنی این نه اونی که من تصور میکردم و ازدواج کردیم.
مشکلات من تموم نشدن؛ ما هنوز توی همون زیرزمین خونه پدربزرگمیم، پدرم پول نداره ابروی من رو چندین بار برده با قرض گرفتنش از بقیه، برای جهازم خودم دارم کار می‌کنم.
پدرم با عمه‌هام هنوز بحث می‌کنن اما من یه جوری باهاشون رفتار کردم که هزار بار هم بحث کنن با من خوبن و از گل بهم نازک‌تر نمی‌گن.
مادرم هنوز اخلاقش بده اما من کمتر خودم رو بهش نشون میدم و قلقش رو دست گرفتم، دیگ بحثمون نمیشه یا اگر بشه من یاد گرفتم خودم رو دیگه درگیر نکنم فقط سریع محل رو ترک کنم.
خواستم بهتون بگم مشکلات هیچ وقت تمومی ندارن، ما باید یاد بگیریم از دل مشکلات شکوفه بزنیم و رشد کنیم.
همون دختر عمهأی من که با پسر عمه‌م ازدواج کرد، تنها هنرش خونه داریه و چقدر خدا رحم کرد با پسر عمه‌م ازدواج نکردم، چون حقوق ماهانه‌ی من سه برابر حقوق پسر عمه‌ئه و من الان حسابدار هستم و اون …
موفقیت رو خودمون می‌سازیم.
هرچی بیشتر تلاش کنید بیشتر موفق می‌شید.
و اینکه ناامیدی رو بذارید کنار، اگه نفس می‌کشید، می‌تونید راه برید و حرف بزنید یعنی می‌تونید موفق بشید؛ فقط هنوز قدم اول رو برنداشتید.
به عنوان حرف آخر بگم که خودتون برای خودتون لبخند بسازید، اگه هنوز موفق نشدی یعنی راهی که داری داخل قدم میذاری اشتباهه، مسیر خوشبختیت رو پیدا کن تلاش کن و کم نیار؛ بخند دنیا ارزش یه لحظه غصه خوردنت رو نداره
حتما تا حالا این حس رو داشتی، وقتی که کارت از انگیزه و امید و همه چیز گذشته و انگار بدنت از هر حسی خالی میشه. توی اون لحظه تو فقط خسته ای از همه چیز، انگار چیزی جز اون شب طولانی پیش رو نداری و همه چیز به نظر تموم شده میاد.
آدما راجب خودکشی حرفای مختلفی میزدن، اولین بار که جلوی مامانم از مردن گفتم، گفت: آدمای ضعیف خودشون رو میکشن و کسی هم نباید براشون غصه بخوره. ولی توی اون لحظه همچین افکار (اشتباهی) نمی‌تونه جلوی خودکشی رو بگیره.
شاید اول از همه باید اون بخش غمگین و شکننده‌ی خودمون رو بپذیریم و اینکه واقعا زندگی می‌تونه خیلی سخت باشه.
راستش هیچ آدمی نیست که کل زندگیش رو غمگین بوده باشه ولی توی لحظه‌ای که تمام سرمون پر از فکر به مردنه فقط لحظه‌های پر از درد توی سرمون رو پر میکنه. اگه به این کار فکر می‌کنین بیاین به خودمون یکم فرصت بدیم تا بتونیم واسه‌ی درمان خیلی چیزا یبار دیگه سعی کنیم. مثلا من گاهی به وقتایی که کنار دریا بودم فکر می‌کنم و یادم میاد چقدر قشنگ بود و می‌خوام یه بار دیگه هم ببینمش.
اما الان توی این زمان، این جسم و این زندگی متعلق به شماست. قطعا هر کدوم از شما یه آرزوهایی دارین که مختص خودتونه. آرزوهایی که کلیشه‌ای نیستن و ذهن شما اونارو ساخته. در واقع اونا الان وجود دارن فقط منتظرن تا شما بهشون برسید. به عنوان مثال شما آرزو دارید یه کلبه توی جنگل داشته باشید. این آرزو فقط برای خودته، ذهن تو ساختش، اگه تو بمیری این آرزو تا ابد بدون صاحب میمونه. پس زندگی کن برای آرزوهات و رویاهات هرچند کوچیک و بزرگ، کلی اتفاق کلی داستان توی دنیا هست که فقط تو نقش اصلیش هستی و باید بری سمتش، نمیدونم تا حالا چقدر سختی کشیدی اما زندگی رو ادامه بده و برای مردن عجله نکن، چون در نهایت قراره بمیری! پس تا زنده هستی زندگی کن. مرگ بالاخره میاد سراغت. خودم رو در جایگاهی نمی‌بینم که بخوام نصیحت کنم ولی بیایم و یکم به خودمون شانس و موقعیت واسه پیدا کردن خوشحالی رو بدیم و به خودمون کمک برسونیم.
قبل از اینکه بخوام ماجرای خودمو بگم دوست دارم بهتون راجع به ایده‌هاتون یه چیزی بگم اونم اینه: ایده‌ای که دارین ضمن اینکه با به حقیقت پیوستنش می‌تونه شما رو راضی از زندگی و خودتون و سختی‌ای که کشیدین نگه نداره، می‌تونه بنا به دلایل زیادی هم شما رو نابود کنه که یه کم غیرمنطقی به نظر میاد؛ پس حالا داستان من رو گوش بده شاید کمک کنه دیدگاهی داشته باشی.
یه جمله هست که میگه خوبه یه وقتایی ادم نباس بیشتر از اندازه بدونه چون همین زیادی دونستنه میتونه به ضررش تموم بشه.
منم مثل هزاران جوون دیگه با امیدها و ارزوی ها خودم پا گذاشتم دانشگاه و خب حین درس خوندن گفتم سعی کنم یه مهات هم یاد بگیرم، خودش کلی کمکم میکنه. خلاصه زدم تو دل اون چیزی که می‌خواستم. شروع کردم به یادگرفتن، تمرین کردم، زمین خوردم، دوباره برگشتم و اخر بهش رسیدم ولی خب پایان یه داستان میشه شروع بعدی که بعدی برای من شد اخریش؛ بخوام کلی بگم بعدی برای نابودی من داشت شروع میشد. بنا به دلایلی که نه اینجا جاش هست و نه من دوست دارم راجع بهش حرفی بزنم اینجوری شد که من از داشگاه اخراج شدم و همین شروعش بود. بعد بخاطر آشفتگی اتفاق اول، کاری که براش زحمت کشیده بودم رو از دست دادم. حالا مشکل شد دوتا و خب رفتم تو شرایط بحران و وقتی خانواده فهمیدن دوباره همه چیز به هم ریخت و کلی ناراحتی و طرد و بی‌اعتنایی مشکل ساز شد. اینجا بود که من فکر پایان وارد ذهنم شد، خب بار اول با یه شدتی انجامش دادم که تا یه هفته نمیتونستم از جام بلند بشم. وقتی خودکشی ناموفق داشته باشی برای بار بعد زور بیشتری میزنی تا تمومش کنی، خب بار دوم منجر شد به عفونت دستگاه عصبی و دو ماه بستری تو بیمارستان.
بعد مرخصی من دیگه هیچی بودم، مشکلاتم که حل نشده بود هیچ، جسمم داغون شده بود که هیچ، گرفتار مشکلات اعصاب و روان هم شده بودم. انگار همه‌ی بدبختی‌های عالم برای من صف شده بودن. خب بخاطر رشته‌ای که دانشگاه می‌خوندم با دارو و داروشناسی آشنا بودم از اون سمت مطالعه ازادم روانشناسی بود خب اینجاست که میگن بیشتر دونستن به ضررت میشه.
من ترکیب داروهای زیادی رو رو خودم انجام دادم با تداخلات شدید که خب ضمن آسیبی که میزدن باعث ایجاد مشکل هم شدن مثل زخم معده تیک عصبی خشکی روده و ……..
خب اینا هیچ کدومش منجر به پایان نمیشد فقط اسیب میدیدم اونم از نوع غیرقابل جبران. پس اگه بخوام بهتون یه چیزی بگم اونم اینه که اصلا سمت خودکشی نرین فکرتون رو ازاد کنین تا بتونین مشکلات و سختی‌های زندگیتون رو حل کنین به خودتون اسیب نزنین که بعدش پشیمونی فایده نداره.
وضع من دیگه وارد سردرگمی شده بود، نمی‌دونستم میخوام بمونم یا باید تموم کنم همه چیزو. امیدی هس یا به ته چاه رسیدم مات و مبهوت اصلا انگار وجود نداشتم و هر روز حجم حمله‌هایی که به ذهن من خطور میکرد و منو به جنون میکشید که انتهای من رسیده زیاد میشد.
یه رو گفتم به خودم اینجوری نمیشه کل دستاوردهای زندگیتو باختی همه تو رو ول کردن و تنهایی مث بختک دچارت شده اصلا زنده نیستی خودمو با کمک یکی از دوستای نزدیکم جمع کردم و اول رفتم پیش یه متخصص روانپزشکی و خب مشکلات من رو نه یکی بلکه چهارتا اختلال روانی تشخیص داد و دارو درمانیم شروع شد و بعدش تراپی ولی خب من چون با روانشناسی اشنا بودم تراپی جواب نمیداد حسم این بود که این راهکار تراپیستت رو میدونی چیه راهشم که بلدی خب اصلا چرا انجامش میدی نده و همین میشد. من کاملا بی اختیار و بدون کنترل نمیتونستم کارهارو انجام بدم حس درونم منع میکرد منو از انجام دادن کارها و تمریناتم. خب من اینو گفتم به تراپیست ولی اون گفت بذار برای یه مدت دیگه ادامه بدیم که خب تهش بی نتیجه شد و رفتم جای دیگه اونجا هم همین اتفاق افتاد پس به دکترم گفتم و اون سعی کرد با دارو درمانی و یه سری تمرینات اعصاب مشکل رو برطرف کنه، که خب ادامه داره الان. ببینین دوستان بعد گذشت حدود یک سال من هنوز به طور ۵۰ درصد هم درمان نشدم و هنوز ادامه داره. در کنارش مشکلات ناشی از مصرف بیش از اندازه قرص‌ها باعث مشکلات جسمی زیادی برام شده مثل نارسایی کبد یا کلیه پس اگر یه روزی رفتین سمت خودکشی اینو بدونین که اسیبی که میزنین ممکنه جوری باشه که حتی نتونین دربرابرش متاسف باشین. من با این فکر دارم زندگی میکنم که اگر دنیا به من نیاز نداشت یا من یک انسان بی‌اهمیتی بودم پس با شدت دفعه‌های اول من نباید الان می‌بودم پس چیزی در من هست که شاید خودم از درکش عاجزم ولی هرچی که هست ارزشمندی من رو حفظ کرده تا جایی که من اونو توی خودم پیدا کنم و کاری که براش افریده شدم رو انجام میدم.
پس دوستان وجود همه شما ارزشمند و والاست. اینو باور داشته باشید اگر حتی ذره‌ای برای اطرافیانتون حس ارزشمندی در خودتون نمی‌بینین، لاقل توی خودتون رو ببینین اگر اونم شده باشه نمیذاره شما جایی برین تا وقتی که به واقعیت بپیونده.
زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست، هرکسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود.
صحنه پیوسته به جاست، خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
من یه دختر جوونم. دختری که خوشتیپ بود، زیبا بود، مهربون بود، درس خون بود، اهل کار و تلاش بود، خوش خنده بود و مهم تر از همه پر از انگیزه برای زندگی کردن بود:)
اما زندگی همیشه روی خوبش رو بهم نشون نمیده. تو یک بازه‌ی کوتاه اتفاقات تلخ زیادی برام افتاد اگه بخوام توضیح بدم که چه روزایی گذشت یه کتاب میشه!
اما بعد از همه این اتفاقا دیگه خبری از اون دختر سابق نبود. ۳۵ کیلو وزن اضافه کردم. افسردگی شدید داشتم در حدی که همه برام تجویز قرص میکردن. از نظر مالی به مشکل خورده بودم طوریکه خیلی وقت‌ها وانمود میکردم کار دارم و یا رژیمم که با دوستام بیرون نرم! از نظر تحصیلی به چنان مشکلی خورده بودم که دیگه دغدغم بجای اینکه این باشه که بهترین نمره‌ها رو داشته باشم فقط این بود که امتحان رو پاس کنم و نیفتم.
تمام موهام شروع به ریزش کرده بود. پوستم به مشکل خورده بود و تا یه مدت طولانی به خودم تو آینه نگاه نمیکردم. به شدت پرخاشگر شده بودم و این باعث شده بود تمام اطرافیانم رو برنجونم و تنها بشم. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن که من بدبخت باشم و تمام درهای خوشبختی به روی من بسته بود.
روزهای زیادی رو تو شرایط زیر صفر می‌گذروندم و هر شب به این فکر می‌کردم که فردا قطعا آخرین روز زندگیمه:)
اما یه شب دلم به حال خودم سوخت. به حال خودم که دیگه نه زیبا بودم نه توانمند بودم و نه از لحاظ مالی شرایط ایده‌آلی داشتم.
به خودم گفتم تو تا الان اگه ۱۰۰ تا راه رو رفتی و به بن بست خوردی بیا راه صد و یکمم رو برو شاید کلید نجاتت اونجا باشه!
از فردا صبح شروع کردم. اتاقمو مرتب کردم. اتاقی که قشنگ بوی مرگ میداد! کتابام رو دوباره باز کردم. برای خودم برنامه نوشتم که درس بخونم.کلی تحقیق کردم تا تونستم یه رژیم خوب پیدا کنم. اشکام رو پاک کردم و قوی شروع کردم برای ساخت زندگیم!
نتیجش شد دختر جوونی که الان داره این متن رو تایپ میکنه. دختری که خوشتیپه، زیباست، درس خونده و الان شرایط رو با کمک گرفتن مدیریت کرده. دختری که یادگرفته راه حل اتفاقای بدی که براش افتاده تو دعوا با بقیه نیست:) دختری که وقتی دنیا اون رو از صد به صفر رسوند، بلند شد و اروم اروم دوباره به صد رسید.
میخوام بهتون بگم اگه شرایط بده، حتی اگه ۱۰۰ تا راه رو رفتین و جواب نگرفتین، شاید واقعا کلید نجات شما هم مثل من تو راه ۱۰۱ باشه 🙂
بلند شین و به حرمت قلبی که بخاطر شما از کار واینستاده تلاش کنین:)
فکر می‌کنم که وقایع بعد از خودکشی، برایم بسیار سودمند بود. آن زمان برای من بسیار مهم بود و نیاز داشتم که بدانم اطرافیانم در مورد من چه می‌گویند.
پس از آن، من زمان زیادی را به تنهایی می‌گذراندم، چراکه احساس می‌کردم نیاز به بازسازی خودم دارم. این مسأله به جای آزاردهنده‌ای رسید و من نتوانستم از پس آن بربیایم و خودکشی کردم. پس از آن زمان بود که شروع کردم به نوشتن و عکاسی از چیزهای مختلف و زندگی با خودم. من دوست خودم شده بودم. تنها کسی که می‌خواستم برای خودم نگهش دارم، خودم بود. نمی‌خواستم آن هم از بین برود.
برای من، وقتی حتی تمام برنامه‌ریزی‌هایی را که کرده بودم، انجام دادم، فهمیدم که نمی‌خواهم بمیرم. اما این احساس منحصربه‌فردی بود؛ آزادی نبود، ترس بود. من از مرگ ترسیده بودم و با خود گفتم: «باید کسی در این دنیا باشد که من دوستش داشته باشم.» این درسی بود که پس از خودکشی آموختم.
«از بیرون که می‌دیدین یه شاگرد عالی بودم. توی هر زمینه‌ای فعالیت می‌کردم: ورزش، موسیقی، هر چی که بگین. به علاوه این که از دوران دبستان همیشه شاگرد اول بودم. اما یه جنبه‌ای هم داشتم که پنهانش می‌کردم. با این که بچه بودم، اما آب‌زیرکاه‌بازی هم خوب بلد بودم. مثلا اگه یه تعدادی بیسکوییت از کابینت برمی‌داشتم، بسته‌ش رو عینا همونطور که بود می‌ذاشتم سر جاش. هرچی بزرگتر شدم، رفتارهام پرخطرتر شد. شروع کردم به مهمونی رفتن و روابط بی‌قید و بند. با هر بار، حجم دوپامین خونم بالا می‌رفت، اما یه کمی که می‌گذشت از قبلش هم احساس ضعف بیشتری می‌کردم. من همیشه با عزت نفسم مشکل داشتم. افسردگیم توی دوران دبیرستان انقدر عود کرد که شروع کردم به خودم آسیب زدن. تا جایی پیشرفتم که حتی توی دفتر خاطرات روزانه‌م یه یادداشت خودکشی نوشتم. اما توی پنهان کردن حال روحیم انقدر خوب بودم که هیچکس نمی‌فهمید. به نظر بچه شادی می‌اومدم. والدینم هیچوقت چیزی نمی‌دیدن که نشه تحت عنوان تنگ‌خلقی نوجوانی ردش کرد. حتی مربی گروه مارشم اسمم رو گذاشته بود «خندون». اما نشونه‌های مختصری هم وجود داشت. توی بدترین روزهام، وسط کلاس هدفونم رو می‌ذاشتم روی گوش‌هام، و سرم رو می‌ذاشتم روی میز. تا این که توی کلاس ادبیات انگلیسی معلم‌مون بهمون تکلیف کرد که شعر بنویسیم، و من درباره غرق‌شدگی نوشتم. اسم معلم‌مون خانم … بود. از اون معلم‌های اهل حمایت کردن و پَروَروندن. همیشه باهامون مثل آدم‌بزرگ‌ها رفتار می‌کرد. روز بعد از نوشتن اون شعر، معلم بعد از کلاس من رو کشید کنار. ازم پرسید: «باید نگران باشم؟». مسلما من به دروغ گفتم که حالم خوبه. اما بعدش دوباره ازم پرسید، و من این بار زدم زیر گریه. بهش گفتم، «فکر می‌کنم افسردگی داشته باشم». حتی پلک هم نزد. ازم اجازه خواست که برای والدینم ایمیل بفرسته. گذاشت متن ایمیل رو کامل بخونم، و بعد بهش گفتم ارسالش کنه. شبش والدینم گفتگویی رو در مورد سلامت روانیم شروع کردن. اولین باری بود که داشتیم در اون مورد حرف می‌زدیم. چند روز بعد یه متخصص پیدا کردیم و من تحت دارو و درمان قرار گرفتم. این مسیر رو از زمان نوشتن اون شعر تا اینجا اومده‌م. با دوتا مدرک فارغ التحصیل شده‌م. ازدواج کرده‌م. و دارم دوره کارشناسی ارشدم رو توی رشته علوم تربیتی شروع می‌کنم. امیدوارم یه معلم مثل خانم … بشم. وقتی از همیشه بیشتر به کمک نیاز داشتم، اون فریادهای کمک‌خواهی من رو تشخیص داد. با محبت و ظرافت بهشون رسیدگی کرد.و من مطمئن نیستم که اگر بخاطر اون نبود،باز هم همینجا بود.»
گاهی اوقات بی‌دلیل سر کلاس می‌زدم زیر گریه. بعدش هم که از مدرسه برمی‌گشتم خونه، یکراست می‌رفتم توی اتاقم. نمی‌تونستم اصلا در موردش با مامانم حرف بزنم، چون دوباره گریه‌ام می‌گرفت. مردم بهم می‌گفتن: «فقط از جات بلند شو، ورزش کن، و قدم بزن.». اما هیچکدوم اون کارها کمکی نمی‌کرد. انقدر اوضاع ناجور شد که همه مدرسه من رو زیرچشمی می‌پاییدن. سر امتحان شیمی هق‌هق‌کنان اشک می‌ریختم، و آخرسر از دفتر مشاور روانشناس مدرسه سر درآوردم. یادمه فکر می‌کردم: «دیگه برام اهمیتی نداره که دوباره بخوام امتحان شیمی بدم. یا دوست‌هام رو ببینم. یا مامانم رو.». و کم‌کم به اطمینان رسیدم که خودکشی کنم. می‌خواستم اون شب خودم رو توی اتاقم حبس کنم و یه مُشت قرص بخورم. تنها چیزی که جلوم رو گرفت تصور مامانم بود توی لحظه‌ای که جسدم رو پیدا می‌کنه. این قضیه مال سه سال پیشه. الان به نظر خیلی از اون حال و هوا فاصله گرفته‌ام. یه روان‌درمانگر فوق‌العاده پیدا کرده‌ام. خیلی چیزها درباره خودم یاد گرفته‌ام. می‌خوام سفر کنم. می‌خوام ازدواج کنم. می‌خوام بچه‌دار بشم. کلی شعر هست که هنوز نسروده‌ام، و کلی ترانه که هنوز نشنیده‌ام. برام وحشتناکه که اونقدر به مرگ نزدیک شده بودم. مشکلات اون زمانم کوچک بود. مشکلات نوجوونی. اما فقط یه قدم از نیستی فاصله داشتم. و تصمیم گرفته بودم که اون قدم رو بردارم. می‌ترسم که مبادا دوباره برگردم به همون دوران. و دفعه بعدی، مشکلاتم احتمالا دیگه اونقدر کوچک نباشن.
«توی دبیرستان دوران سختی رو می‌گذروندم. افسردگی خیلی عمیقی داشتم. همیشه وزنم سنگین بود، برای همین هم خیلی بخاطر جُثه‌م بهم قُلدری می‌شد. هیچ دوستی نداشتم. هیچ کسی توی زندگیم نبود که باهاش حرف بزنم. بعضی آدم‌ها بودن که بهم اهمیت می‌دادن، اما از زندگیم گذاشتمشون کنار. یکی به مشاور راهنمای مدرسه‌مون گفت که از من شنیده راجع به خودکشی حرف زده‌م، و اونم من رو به مدت نُه روز فرستاد به بیمارستان روانی. اونجا از همه سنم بالاتر بود. بچه‌هایی رو دیدم که خیلی از من کوچکتر بودن، و کلی مشکلات خیلی بدتر از من داشتن. یکی از دخترهای اونجا بهش تجاوز شده بود. بچه‌های کوچکتر برای مشورت می‌اومدن پیش من، و برای اولین بار احساس رهبری کردم. با طرز فکر متفاوتی از بیمارستان اومدم بیرون. فهمیدم که به این دنیا نیومدم که دیگران به من کمک کنن، اومد‌م که من به دیگران کمک کنم.».
واقعا نمیدونم چرا دارم تجربه خودم رو مینویسم…اما شاید یه نفر با خوندن حرفای من بیخیال خودکشی بشه!
من فقط یه نوجوونم که هنوزم که هنوزه خانوادم از مشکلاتم و افسردگیم هیچ اطلاعی ندارن از افراد زیادی کمک خواستم اما من باید حضوری به یه روانپزشک مراجعه کنم بهرحال مهم اینه که دیگه دنبال خودکشی نیستم! من انقد کله شَق بودم که مثل بقیه با قرص و یا راهی که درد نداشته باشه خودکشی نکردم، من بارها رگ دستم رو زدم و بعد از هر بار تلاش بی‌فایده حالم بدتر میشد همیشه وقتی مدت زیادی تنها بودم رگ دستم رو میزدم درد وحشتناکی داشت اما من میخواستم برم دیگه تحمل نداشتم حتی یه دقیقه زندگی کنم بعد از یه مدت دیدم تلاشم بیهودست و حالم روز به روز بدتر میشه نمیتونستم مشکلاتم رو حل کنم و از یه طرف هم انقدر خوب بلدم نقش بازی کنم که هنوزم هیچ کس خبر نداره از وضعم وقتی زخم رو دستم رو دیدن گفتم خوردم زمین و به راحتی باور کردن چون تو خواب هم نمیبینن من از درون خورد شده باشم! مشکلاتم هنوزم حل نشدن اما اون چیزی که باعث میشه دیگه خودکشی نکنم آیندمه و انتقامی که میخوام از زندگی و دنیا بگیرم! دنیا به من ۱۵ ساله از وقتی چشم باز کردم رحم نکرد منم بهش رحم نمیکنم، حقمو از دنیا میگیرم و بهش ثابت میکنم که عذاب و دردی که به من داده هیچ تاثیری نداشته! حتی وقتی درس میخونم به این فکر میکنم که نمرات بالایی بگیرم مثل همیشه و توی بهترین مدارس درس بخونم! درواقع تشنه انتقام گرفتن از زندگی و دنیام من حقمو ازین دنیا میگیرم درسته خیلی درد کشیدم و میکشم اما تسلیم نمیشم من اگه خودمو بکشم یعنی باختم! من باخت رو دوست ندارم و مطمئنم یه روزی حقمو میگیرم و با تموم وجودم به بقیه کمک میکنم که مثل من نشن!
وارد دبیرستان که شدم، کم‌کم اوضاع سخت شد. به نظر گذرا بود. اما ظاهراً لکه‌ی خاکستری روی روانم داشت روز به روز بزرگتر میشد و من خبر نداشتم.
زیر و رو شدم.
افت تحصیلی، نمرات پایین، احوالات عجیب و غریب و فکر و فکر و فکر. افسرده حالی و تیرگی تمام وجودم رو گرفته بود. برای منِ مستعد، این افول برای من و خانواده‌ام غیرقابل قبول بود.
کنکور اول، با کمالگرایی کشنده و توقعات زیاد از خودم، نتیجه بد گرفتم.
ظاهراً باید دوباره می‌خوندم. توانش رو نداشتم.
خشمم رو با شکستن و پرت کردن وسایل کاهش میدادم. سر کوچکترین بحثی به حدی عصبی میشدم که یک روز خودم رو دیدم در حالی که دارم با یک جسم تیز به دستم زخم میزنم.
احساس نیاز داشتم. به بودن یک نفر، به همدردی و محبت.
در ابتدای فرآیند کنکور دوم، ظاهرا شرایط بهتر شده بود. امید داشتم و آتشفشان درون ظاهراً مهار شده بود.
بعد از چند ماه کم کم شروع شد. هیولاها کم‌کم بیدار شدن. از ابتدای دبیرستان، به یک عالمه مشاوره و روانشناس مراجعه کرده بودم. این بار هم همین کار رو کردم.
به این نتیجه رسیدم که باید فعلا کنکور رو متوقف کنم چون اولویت با روان سالم هست. خانواده نذاشتن.
بحث می‌کردیم و من بعد از چند ماه در حالی که فکر نمی‌کردم برگردم، شروع کردم به زخم زدن. در طی هفته‌های متوالی، انقدر زخم زدم که دیگه روی دستم جای خالی نموند. عذاب وجدان بیهوده‌ای داشتم و خشم و نفرتم از دیگران اثرش رو روی خودم میذاشت‌. بارها به خودکشی فکر کردم، اما حقیقتا نمی‌تونستم. از درون فریاد می‌زدم و می‌سوختم و درد می‌کشیدم.
الان، برای کنکور سوم میخونم.
حال عمومی‌ام خوب ست.
طی این چند سال انقدر فکر کردم که به خودشناسی و بینش درونی کمیابی رسیدم.
هنوز بطور کامل درمان نشدم. اما تمام سعی‌ام بر اینه که در لحظه زندگی کنم.
زندگی ای که سخت هست، رو سخت‌تر نگیرم. به چیزهای کوچیک توجه کنم و بابت دشواری‌هایی که گذروندم، به خودم بیشتر محبت کنم.
کسی به داد من نرسید، نه مشاور، نه روانشناس، نه خانواده و نه دوست؛ ولی نیازه در این راه از اطرافیان هم درخواست کنیم تا اگه می‌تونند کمک کنند.
من دست خودِ مجروحم رو گرفتم و بهش آسون گرفتم، حالا کمکش می‌کنم که یک قدم برداره. فقط یک قدم. با کمالگرایی مبارزه می‌کنم و در هر شرایطی به خودم عشق می‌ورزم.
مسیر بهبودی کوتاه نیست. اما امید دارم که می‌گذره و زمان همه چیز را دوباره جلا خواهد داد.
از ورود به این تونل تاریک پشیمون نیستم، چون پر بار شدم و رشد کردم. هرچند درد کشیدم.
سلام، من یه دختر ۱۹ ساله هستم. افسردگی از وقتی ک وارد دبیرستان شدم شروع شد. تو دوره راهنمایی بهترین بودم و خیلی بالا، اما وقتی نمونه دولتی قبول شدم و رفتم دبیرستان همه چیز عوض شد. یهو افت کردم، فشار درس معلم کنکور همه چی بود. هیچکس نمیفهمید چقدر درد داشتم. به خانوادم می‌گفتم نمی‌تونم تحمل کنم مدرسه رو، منو ببرید دبیرستان عادی، ولی گفتن نه تو میتونی چیزی نیس. متاسفانه تو ۱۶ سالگی افسردگی خفیف گرفتم ولی متوجهش نشدم تا اینکه رسیدم سال کنکور و بدتر شد دردهام، فقط درس و افت تحصیلی نبود، دوستای سمی، رابطه، سوءاستفاده جنسی توی دوران بچگی و مورد قلدری قرار گرفتن و فوت شدن یک دوست هم بود. کنکور خراب کردم، دنبال خودکشی بودم و افسردگی شدیدتر شد، ولی هر کار کردم نتونستم خودمو خلاص کنم و خانوادم هیچوقت متوجه نشدن؛ مادرم تنها چیزی که ازم فهمید این بود که خسته بودم. ولی خب دوباره دارم کنکور می‌خونم و خدا رو شکر پیش یک مشاور و روانشناس برای تحصیل رفتم و حالم رو فهمید که چه خبره تو باطنم و کمکم کرد. می‌خواستم این رو بگم که به اینجا برسم، اگه حس کردید واقعا زندگی سخته و بهتون ظلم شده و دیگه نمی‌تونید ادامه بدید، حتما با یک شخصی که واقعا و واقعا درکتون میکنه حرف بزنید:)، ازش کمک بخواین، اون شخص میتونه یک دوست قابل اعتماد یا یک مشاور خوب باشه؛ از رفتن به پیش مشاور نترسید، اونا کمکتون میکنن که به زندگی برگردید:)، دارم سعی میکنم مشکلم رو حل کنم..ولی اگه حس کردید حالتون بده با یک مشاور در تماس باشید حتما.
نمیدونم چطوری شروع کنم!
حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تجربه‌ی من بیشتر مثل یه داستان کمدی می‌مونه تا یه تجربه تراژدیک.
روز جمعه بود، ساعت از یک بامداد گذشته بود، خانوادم خونه نبودن، خیلی وقت بود که به فکر خودکشی بودم، من این شکلی‌ام که هیچوقت مشکلات خودم رو بزرگ نمیدونم، برای همین هم همین الآنشم عقیدم اینه که افسردگی که داشتم باعث تمایلم به خودکشی شده بود!
صادقانه بگم دو دل بودم!
نمیدونم دنبال چی بودم؛ امید، توجه، محبت، عشق، رهایی یا هر چی ولی قطعا دنبال خودکشی نبودم!
برای همین هم تایم زیادی رو صرف سایت‌های مختلف کرده بودم که ببینم بالاخره امید در من پیروز میشه یا ناامیدی!
خلاصه هر چی، تصمیم خودم رو گرفته بودم. رفتم جعبه‌ی داروهامون رو آوردم گذاشتم جلوم، شروع کردم به سرچ کردن که کدومش موجب مسمومیت میشه، رسیدم به یه قرص اعصاب، دیدم بله خودشه! چنتا بود تو جعبه، محض احتیاط که حتما اثر کنه همش رو خوردم، بعدم خیلی شیک و مجلسی رفتم تو تختم دراز کشیدم به امید اینکه به خواب ابدی برم!
همینطور که دراز کشیده بودم یهو به ذهنم اومد که الآن این دنیا که دهنم سرویس شده! نکنه خودکشی کنم برم اون دنیاهم دهنم سرویس شه؟
پاشدم رفتم وضو گرفتم! گفتم بذار سوره‌ی توبه رو بخونم، اگه مردم به خدا میگم که قبل مردن توبه کرده بودم دیگه از کارم!
شروع کردم به خوندن سوره!
هم کلمات سوره سخت بود هم خود سوره طولانی بود. نصف صفحه نرسیده بودم خسته شدم گفتم نه اینم نمیشه.
دیدم حوصلم نکشید توبه کنم گفتم خدایا تو رو خدا ایندفعه رو نکش منو، حالا یه غلطی بود کردم به خدا تکرار نمی‌کنم. بعد رفتم گرفتم خوابیدم. داروها به شدت خواب آور بودن. بعد اینکه بیدار شدم گفتم ئه نمردم. دیدم ئه مامان بابامم اومدن. بعد یهو یادم افتاد ئه فردا امتحان ترم دارم. بعد رفتم مثل بچه آدم نشستم به امتحان ترمم نگاه کردم!
حالا جدا از این منبری که براتون بالا رفتم، خواستم بگم اگه الآن اینجایی، اگه الآن اینو میخونی، اگه در به در دنبال سایت‌هایی با این مضمون هستی، تو مثل من نباش! تو با خودت لج نکن! تو از خودت خجالت نکش! درکت می‌کنم گاهی اوقات واقعا زندگی به تهش می‌رسه! ولی یه وقت کاری رو انجام ندی که واقعا دلت نمی‌خواست! لااقل خودت با خودت مهربون باش! لااقل خودت به حرف دلت گوش بده! کسی که می‌خواد خودکشی کنه ممکنه یهویی و خیلی جدی بره خودش رو بکشه! اگه الآن اینجایی نشون دهنده‌ی اینه که فقط خسته‌ای! فقط نیاز داری درک بشی! دوست داشته بشی! می‌دونم تو واقعا از ته ته ته دلت نمی‌خوای که بمیری! خودت به نجوای درونت گوش بده! کسی نبود این حرفارو به من بگه، ولی تو یه وقت تو رودروایسی خودت گیر نکنیا!
پ.ن: از عوارض خودکشی نصف و نیمم می‌تونم به این اشاره کنم که الآن بعد هر وعده غذایی با معده درد دست و پنجه نرم می‌کنم! بعضی از داروها رو مثل قرص آهن نمی‌تونم بخورم حالم رو بهم میزنن و موجب ورم گلوم میشن! تو موقعیت‌های جدید هم واکنش عصبی نشون میدم و زیر چشام پف می‌کنه گلوم ورم می‌کنه و فشارم نامیزون میشه!
افسردگی (حالت)
افسردگی حالتی خلقی شامل بی‌حوصلگی و گریز از فعالیت یا بی‌علاقگی و بی‌میلی است و می‌تواند بر افکار، رفتار، احساسات و خوشی و تندرستی یک فرد تأثیر بگذارد. وهمچنین گفت وگوهای ذهنی به وجود می‌آورد
افراد افسرده هم می‌توانند احساس ناراحتی، اضطراب، پوچی، ناامیدی، درماندگی، بی‌ارزشی، شرمساری یا بی‌قراری داشته باشند. ممکن است آن‌ها اشتیاق خود در انجام فعالیت‌هایی که زمانی برایشان لذت‌بخش بوده از دست بدهند، نسبت به غذا بی‌میل و کم‌اشتها شوند، تمرکز خود را از دست بدهند، در به‌خاطر سپردن جزئیات و تصمیم‌گیری دچار مشکل شوند، در روابط خود به مشکل، برخورد کنند و به خودکشی فکر کرده، قصد آن را داشته باشند و حتی خودکشی کنند. اختلال افسردگی، ممکن است که باعث بی‌خوابی، خواب زیاد، احساس خستگی و کوفتگی، مشکلات گوارشی، یا کاهش انرژی بدن شود.