mehr32's picture
add files
426a745
گاهی اوقات بی‌دلیل سر کلاس می‌زدم زیر گریه. بعدش هم که از مدرسه برمی‌گشتم خونه، یکراست می‌رفتم توی اتاقم. نمی‌تونستم اصلا در موردش با مامانم حرف بزنم، چون دوباره گریه‌ام می‌گرفت. مردم بهم می‌گفتن: «فقط از جات بلند شو، ورزش کن، و قدم بزن.». اما هیچکدوم اون کارها کمکی نمی‌کرد. انقدر اوضاع ناجور شد که همه مدرسه من رو زیرچشمی می‌پاییدن. سر امتحان شیمی هق‌هق‌کنان اشک می‌ریختم، و آخرسر از دفتر مشاور روانشناس مدرسه سر درآوردم. یادمه فکر می‌کردم: «دیگه برام اهمیتی نداره که دوباره بخوام امتحان شیمی بدم. یا دوست‌هام رو ببینم. یا مامانم رو.». و کم‌کم به اطمینان رسیدم که خودکشی کنم. می‌خواستم اون شب خودم رو توی اتاقم حبس کنم و یه مُشت قرص بخورم. تنها چیزی که جلوم رو گرفت تصور مامانم بود توی لحظه‌ای که جسدم رو پیدا می‌کنه. این قضیه مال سه سال پیشه. الان به نظر خیلی از اون حال و هوا فاصله گرفته‌ام. یه روان‌درمانگر فوق‌العاده پیدا کرده‌ام. خیلی چیزها درباره خودم یاد گرفته‌ام. می‌خوام سفر کنم. می‌خوام ازدواج کنم. می‌خوام بچه‌دار بشم. کلی شعر هست که هنوز نسروده‌ام، و کلی ترانه که هنوز نشنیده‌ام. برام وحشتناکه که اونقدر به مرگ نزدیک شده بودم. مشکلات اون زمانم کوچک بود. مشکلات نوجوونی. اما فقط یه قدم از نیستی فاصله داشتم. و تصمیم گرفته بودم که اون قدم رو بردارم. می‌ترسم که مبادا دوباره برگردم به همون دوران. و دفعه بعدی، مشکلاتم احتمالا دیگه اونقدر کوچک نباشن.