mehr32's picture
add files
426a745
«از بیرون که می‌دیدین یه شاگرد عالی بودم. توی هر زمینه‌ای فعالیت می‌کردم: ورزش، موسیقی، هر چی که بگین. به علاوه این که از دوران دبستان همیشه شاگرد اول بودم. اما یه جنبه‌ای هم داشتم که پنهانش می‌کردم. با این که بچه بودم، اما آب‌زیرکاه‌بازی هم خوب بلد بودم. مثلا اگه یه تعدادی بیسکوییت از کابینت برمی‌داشتم، بسته‌ش رو عینا همونطور که بود می‌ذاشتم سر جاش. هرچی بزرگتر شدم، رفتارهام پرخطرتر شد. شروع کردم به مهمونی رفتن و روابط بی‌قید و بند. با هر بار، حجم دوپامین خونم بالا می‌رفت، اما یه کمی که می‌گذشت از قبلش هم احساس ضعف بیشتری می‌کردم. من همیشه با عزت نفسم مشکل داشتم. افسردگیم توی دوران دبیرستان انقدر عود کرد که شروع کردم به خودم آسیب زدن. تا جایی پیشرفتم که حتی توی دفتر خاطرات روزانه‌م یه یادداشت خودکشی نوشتم. اما توی پنهان کردن حال روحیم انقدر خوب بودم که هیچکس نمی‌فهمید. به نظر بچه شادی می‌اومدم. والدینم هیچوقت چیزی نمی‌دیدن که نشه تحت عنوان تنگ‌خلقی نوجوانی ردش کرد. حتی مربی گروه مارشم اسمم رو گذاشته بود «خندون». اما نشونه‌های مختصری هم وجود داشت. توی بدترین روزهام، وسط کلاس هدفونم رو می‌ذاشتم روی گوش‌هام، و سرم رو می‌ذاشتم روی میز. تا این که توی کلاس ادبیات انگلیسی معلم‌مون بهمون تکلیف کرد که شعر بنویسیم، و من درباره غرق‌شدگی نوشتم. اسم معلم‌مون خانم … بود. از اون معلم‌های اهل حمایت کردن و پَروَروندن. همیشه باهامون مثل آدم‌بزرگ‌ها رفتار می‌کرد. روز بعد از نوشتن اون شعر، معلم بعد از کلاس من رو کشید کنار. ازم پرسید: «باید نگران باشم؟». مسلما من به دروغ گفتم که حالم خوبه. اما بعدش دوباره ازم پرسید، و من این بار زدم زیر گریه. بهش گفتم، «فکر می‌کنم افسردگی داشته باشم». حتی پلک هم نزد. ازم اجازه خواست که برای والدینم ایمیل بفرسته. گذاشت متن ایمیل رو کامل بخونم، و بعد بهش گفتم ارسالش کنه. شبش والدینم گفتگویی رو در مورد سلامت روانیم شروع کردن. اولین باری بود که داشتیم در اون مورد حرف می‌زدیم. چند روز بعد یه متخصص پیدا کردیم و من تحت دارو و درمان قرار گرفتم. این مسیر رو از زمان نوشتن اون شعر تا اینجا اومده‌م. با دوتا مدرک فارغ التحصیل شده‌م. ازدواج کرده‌م. و دارم دوره کارشناسی ارشدم رو توی رشته علوم تربیتی شروع می‌کنم. امیدوارم یه معلم مثل خانم … بشم. وقتی از همیشه بیشتر به کمک نیاز داشتم، اون فریادهای کمک‌خواهی من رو تشخیص داد. با محبت و ظرافت بهشون رسیدگی کرد.و من مطمئن نیستم که اگر بخاطر اون نبود،باز هم همینجا بود.»