from
stringclasses 23
values | text
stringlengths 3
4.12k
|
---|---|
اَميرعلى قِ |
تو بر نمی گردی...text>وَ این غمگین ترین شعر جهان است!
که ترجمه نمی شود ؛
یعنی تو را
به هیچ زبانی
نمی توان برگرداند؟!
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
و عشق
درد بزرگي ست
وقتي كه درمانش
در دستان كسي هست
كه ديگر نيست
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
تو هيچ نقطه ضعفی نداشتی
من داشتم...
من عاشق بودم!
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
یادت باشد
به خوابم که آمدی
بیدارم کنی ببوسمت...
#افشین_صالحی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
بعد چهارده سال سیگارش را ترک کرده بود
بهش گفتم چه حسی داری؟
گفت حس نترسیدن، حالا دیگه هرکسی رو بخوام می تونم ترک کنم.
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
هر شب
با وساطت یک قرص سفید
چمدان چشم هایم را می بندم و
به سمت خواب های تو راه می افتم!
به سمت دست هایت...
که خواب رفته اند،
وَ چشم هایت
که خواب مانده اند از دیدنم
به رؤیای تو که پا می گذارم
زیر پایم
خالی می شود!
می دانم صبح نشده
بلند می شوم،
با چمدانی پر از گریه
به خانه ی تنهایی ام باز می گردم... .
.
#مینا_آقازاده
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز، یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند، میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند. حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد. فقط یک بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود. چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد. مارا که دید زیر لب گفت: دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند! مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. به خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم، به دخترم میگویم: من باز میکنم! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند. دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو. لازم دارم گفتم: چقدر نامه دارید. خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چيستا_يثربی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
آشفته نگاهم ميكني
مانند آفتاب دم غروب
كه هي مي خواهد بماند
و آخر مي رود ...
#سهيل_خطيب_مهر
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
تنهایی
نامِ دیگر پاییز است،
هرچه عمیقتر
برگ ریزانِ خاطرههاتْ بیشتر
#رضا_کاظمی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگویید
رفته است تا دیگر باز نگردد ...
#بیژن_جلالی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک زنم. یواش یواش حواسم درگیر شد. به دیدنش عادت کردم. باید او را در کنارم حس می کردم. صدایش را می شنیدم. باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند. حالا فکر میکنم دروغ است. نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد. اگر بشود خیالات است...ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد. فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند. نمی دانستم که نمی روند. می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند." .
.
#رویای_تبت
#فریبا_وفی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
تنها كه باشى
گاهى آرزو مى كنى
كسى اسمت را صدا كند
حتى اشتباهى...
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
من...
دست از سرت برنمیدارم
تا وقتی که آرام...
بزاریش
روی شانه ام.
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
مجموعه ي جديد آپلود شد
Instagram: Amir.ali_gh
|
اَميرعلى قِ |
دکتر سرش را تکان میهد
پرستار سرش را تکان میدهد
دکتر عرقش را پاک میکند
و رشته کوههای سبز
بر صفحهی مانیتور، کویر میشود ..
#گروس_عبدالملکیان
|
اَميرعلى قِ |
داشتم از این شهر میرفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته ..
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و ..
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی ..
#رسول_یونان
|
اَميرعلى قِ |
تو باشی و من و فرودگاه ..
و هواپیمایی که تو را با خود نمی برد ...
چون کسی اینجا هست که از نرفتنت سجده شکر کند ...
و چنین است که خدا مرا بیشتر از تو دوست دارد ...
آیدا
|
اَميرعلى قِ |
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می آورد. هر کس را می بینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمی شناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی شناسد . انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند و زمان در حال گذر است . واگن های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند و همه مشغول خواندن آن می شوند... فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد. شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند، آنها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند.
مارک و پلو . منصور ضابطیان
|
اَميرعلى قِ |
یک عمر
در انتظارِ کسی هستی
که درکت کند و تو را
همانگونه که هستی بپذیرد.
و عاقبت
درمی یابی که او
از همان آغاز
خودت بوده ای ...
- ریچارد باخ
|
اَميرعلى قِ |
@Amiralichannel
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند،
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
«سهراب سپهرى »ً.
|
اَميرعلى قِ |
يك بار هم زنگ زده بودم منزل نقىزاده
اسمش فرامرز بود و با يكى ديگر كه هيچ يادم نيست، سه نفرى روى يك نيمكت مىنشستيم.
مادرش كه گوشى را برداشت، اسمش يادم رفت
_منزل نقىزاده؟
از بابام ياد گرفته بودم بگويم منزلِ فلانى
مادرش شاكى و عصبى گفت:
با كى كار دارين؟
_با ... پسرتون.
كدومشون؟
تكپسر بودم و فكر اينش را نكرده بودم كه در يك خانه شايد بيش از يك پسر وجود داشته باشد.
شاكىتر و عصبىتر پرسيد:
كدومشون؟ با كدومشون كار دارى؟
هول شدم. يادم نيامد كه مثلن بگويم آنى كه اول راهنمايىست.
منمنكنان گفتم :
«اونى كه موهاش فرفريه، حرف بد مىزنه، قشنگ مىخنده»
آنى كه قشنگ مىخنديد خانه نبود.
تق!
فردايش گفت :
«من قشنگ مىخندم؟»
و ريسه رفت
من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نياورده بود، ولى از قشنگ خنديدنش خندهام گرفت.
بعدترها فكر كردم آدم بايد هرازگاهى اسم همخانههایش را، رفقایش را، بغلدستىهایش را فراموش كند
بعد زور بزند توى سه جمله توصيفشان كند؛
بدو بدو
بگويد مثلن آنى كه خندهاش قشنگ است ،
آنى كه حرف زدنش مثل قهوهى تازهدم است ،
آنى كه سيناش حال عاشقى دارد . . .
|
اَميرعلى قِ |
این روزها سخت مشغولم
مادربزرگ میگفت
رد پای عشق را دنبال كنی
میرسی آخر دنیا - نوك كوه قاف
به شهری كه همه آدمهایش خوشبختند ..
رد پای عشق را دنبال میكنم
اما انگار آخرش به آسمان رسیده
خوب شد مادربزرگ دیگر نیست
تا ببیند ، شهر خوشبختی را به آسمان برده اند
و دیگر هیچ جای زمین هیچ آدم خوشبختی نیست
حتی نوك كوه قاف
این روزها سخت مشغولم ..
دنبال كسی میگردم كه پرواز بلد باشد .. .
#گیلدا_ایازی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
من یک بار
مرگ را تجربه کرده ام.
یک نفر شبیه تو
دست یک نفر که شبیه من نبود را گرفته بود...
باران هم می آمد!
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
معمولی بودن !
معمولی بودن در زندگی، میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد.
مثلا:
شاگرد معمولی بودن، قیافه معمولی داشتن، دونده معمولی بودن، نقاش معمولی بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و معمولی جشن عروسی بر پاکردن، معمولی مهمانی دادن، فرزند معمولی داشتن
...
منظورم از "معمولی" همان است که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب و در پشت ابرها نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، فراوان و بسیار هست.
فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ای است که هم انگیزه ایست مثبت برای پیشرفت و هم می تواند شوق و ذوق فراوان آدمهای معمولی را شهید کند. من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشی کشیدن، روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه نقاشی را کنار گذاشتم. این کنار کشیدن زمانی بود که همکلاسی دبیرستانم، در عرض دو دقیقه با مداد بی جانش، چهره معلم مان را کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از او بکشم.
حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و پیگیری من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم.
آن روزها آنقدر ضعیف بودم که با شاخص های "ترین" زندگی کرده و خود را مقایسه می کردم. و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند.
شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما، همیشه در درونم یک سوپر انسان داشته ام که می خواست اگر دست به گچ بزند، آن گچ حتماً بایستی طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن را ندارد.
اما امروز فهمیده ام که معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش اگر معمولی است را عمل می کند، نه غصه می خورد که ماشینش معمولی است، نه حق غذا خوردن در یک سری از رستوران های معمولی را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.
حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط (سقوط) در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد.
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی ام را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین"هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و
به خود معمولیم عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه دهم به منِ معمولی عشق بورزند.
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
و "عزیزم"
به بعضی ها خیلی می آید
مثلا وقت هایی که
مرا "عزیزم" صدا میکنی
چقدر تو
به من می آیی...
#حمید_جدیدی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
صبح که داشت بند پوتیناش رو می بست
بنظرم آمد که داره یه مرد جا افتاده میشه..
اخمهاش تو هم بود
...
.
وایستاده بودم جلوی میز آرایشم و با نوک تیز موچین موهای زیر ابروم رو می کندم
..
آهنگ هایده رو گذاشته بود
از وقتی از توی رخت خواب بلند شده بود
میدونه که هیچ وقت با صدای آهنگ مشکل ندارم
حتی این وقت صبح
..
هایده رو تصور میکردم
با گونه های تپل و برجسته اش..وقتی داشت میخوند
..
با تیرِ مژگان میزنی
تیرم چند
..
توی دستشویی ایستاده بود و مسواک میزد و با صدای نامفهوم دهان پر از کف اش هایده را همراهی میکرد.. هایده توی اتاق فریاد میزد
چرا میزنی میزنی میزنی میزنی یار
چرا میکُشی میکُشی میکُشی میکُشی یار
..
برگشتم به اشپزخانه تا برایش نیمرو درست کنم..
دیشب توی خواب گشنه بود
ولی بلند نشده بود چیزی بخورد
..
تقصیر خودش بود
باید زود می آمد خانه
تا میز شام جمع نشود
همیشه برایم عجیب بود
حتی حاظر نبود برای خودش هم که شده توی آشپزخانه دستی به چیزی بزند..
چه سیاه
چه سفید
..
کرره را از قالبش جدا کردم و انداختم توی تابه ای که داغ بود
صدای جلز و ولز کره دلچسب بود
تخم مرغ ها را شکاندم توی ماهیتابه
میز را چیدم
روی تخم مرغ ها بسته شده بود
فلفل اسیاب کردم رویش
نمک نپاشیدم
برای فشار خونش خوب نبود
..
برگشتم دیدم نشسته روی صندلی
با پلیور بافت یشمی قشنگ اش
که توی روز بارانی هفته ی پیش توی حراج زارا برایش خریده بودم..
میگفت زارا بدون حراج نمی ارزد
اگر برایش خارج از حراج چیزی میخریدم اخمهایش توی هم میرفت
صورتش بخاطر حمام کردن براق و دلنشین شده بود..
دلم خواست ببوسمش.. ..
ماهیتابه را که مقابلش گذاشتم
اخمهایش رفت توی هم ..
گفتم نون برات تست کنم؟
اخمهایش شدید تر شد
نگفتم املت بهت ؟
گفتم کی گفتی؟
گفت توی اتاق ..
با دهان پر از کف اش و میان فریاد های بلند بانو هایده امر کرده بودند که املت میخورند امروز
چون گشنه هستند..
نون را کوبید روی تخم مرغ
کیفش را برداشت و رفت سمت در
رفتم بالای سرش گفتم من نشنیدم
بند های پوتین اش را می بست
حتی سرش را بالا نیاورد
چقدر عوض شده بود
چقدر جا افتاده شده بود
یک مرد حسابی جا افتاده..
اخمهای حسابی جا افتاده ..
نگاهم هم نکرد
در را کوبید و رفت..
دراز کشیدم روی تخت
..
هایده ی لعنتی هنوز میخواند.. غم عشقت مرا از پای افکند..پای افکند..
چرا میزنی میزنی میزنی میزنی یار
چرا میکُشی میکُشی میکُشی میکُشی یار... .
هايده بنفيس
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
به خاطر خودت میگویم
که سردت نشود
که دلت نلرزد
که ترس برت ندارد
که دستت خالی نماند
به خاطر خودت میگویم دوستم داشته باش
که در سالن انتظار، بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی
که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی
که اس ام اسِ ساده ی "رسیدم، بخواب" ، دلت را خوش کند
که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد
که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی
که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی
که ترست بریزد و در کوچه برقصی
که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی
به خاطر خودت میگویم
دوستم داشته باش
که ادبیات بی استفاده نماند
و شعرهای عاشقانه به کاری بیاید
به خاطر خودت میگویم
دوستم داشته باش
بی دوست داشتن تو که نمیشود
دوستم داشته باش لطفا
دوستم داشته باش تا از این سطور سطحی گذر کنیم
و به ادبیات برسیم
وگرنه من که سرم شلوغ است و
کاری به این کارها ندارم...
@amiralichannel
"پوریا عالمی"
|
اَميرعلى قِ |
گاهی وقتها
دلت میخواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
میآیی قدم بزنیم؟
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را ببینی
بروی خانه بنشینی، فکر کنی
وَ برایش بنویسی
گاهی وقتها...
آدم چه چیزهایِ سادهای را ندارد!
@amiralichannel
افشین صالحی
...
|
اَميرعلى قِ |
نمیدانم
لای کدام کتاب گذاشتمت
تا مـادرم
پیدایـت نکند ..
یا مبادا
مامـوران
بو ببرند که
از تـو مینویسم ...
آخر تو
بزرگتـرین
انـقـلابِ
من بودی ...
حیف
که
پیـدا
نمیشوی ...
مريم قهرمانلو
@Amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
دختر باید خیلی بداند
از مرد بودن
از دل دادنِ کسی که
همه ی روزگار چهار چشمی او را می پاید
مبادا که ثانیه ای
مرد نباشد
که وای بر حالش اگر جایی دست از مردانگی بردارد
که وای بر روزگارش اگر قدمهایش محکم نباشد . .
آسان نیست دخترک .. مرد بودن و لطیف ترین احساس ها را داشتن
زن محبت است .. اصلا غیر از این نباید باشد
اما مرد .. مرد است !
می دانی که چه می گویم ؟
اخم دارد
دستانِ محکم دارد
ابهت دارد
و پشتِ همه ی اینها
دل دارد . .
یک دل به بزرگیِ
زن بودنت
مراقبش باش
.
#عادل_دانتیسم
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
عكاسي ديروز راحت نبود، اما يك صفاي خاصي داشت.. چسبيد بهم، هم فضا و هم عكسها.
|
اَميرعلى قِ |
کاش دوباره به خاطرم نمیآمدی
کاش هر کدام از ما
در همان سالها پیش مانده بودیم
کاش پس از این سالهای دورِ دورِ
تصویر هامان
از عکسها بیرون نمیآمد
کسی از گذشتههای خوبِ خوب
آغوش باز نمیکرد
سرم با سینه ات آشنا نمیشد
کاش آن آرامش گم شده
هرگز باز نمیگشت
کاش بوسه ات
طعمی غریب و تلخ داشت
کاش مارا گریزی بود
از دوست داشتن
کاش شانه به شانه ی هم
در قاب روی طاقچه میماندیم
آنوقت
نیازی به درکِ این آدمهای تازه
با پیراهنی آغشته به عطرهای تازه، نبود
هر کدامِ ما
زندگی خودش را داشت
تو، با زنی شبیهِ من
من، با مردی شبیهِ تو
@Amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می کنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتادۀ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کلۀ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیالۀ زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد...!
عشق روی پیاده رو
مصطفی مستور
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
گفته بودی عاشق باران پاییزی شدی
وای من دارم به باران هم حسودی میکنم
#حسین_اوتادی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
@Amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
روزهای اول خانه شان پرده نداشت، خجالت می کشیدند همدیگر را ببوسند.
چند روز بعد یک پرده توری خریدند تا عشق شان را از مردم پنهان کنند.
چند سال بعد یک پرده ضخیم خریدند که مردم خیابان شاهد دعوایشان نباشند.
بعدا پرده را کنار زدند تا بتوانند همسایه های شان را در خانه های روبرو دید بزنند.
مدتی پرده پوشی کردند، چندی پرده دری کردند، بعد بی پرده همه چیز را گفتند
ماهها بود پرده ها کثیف و پاره شده بود، حوصله نداشتند عوضش کنند.
@amiralichannel
_ابراهیم نبوی_
|
اَميرعلى قِ |
استاد فیزیولوژی داشتیم که میگفت:
"دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"
میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"!
قبل ترها،همدیگر را میدیدم
بعد تلفن آمد.
دستها همدیگر را گم کردند.
بغل ها هم همینطور.
همه چیز شد صدا.
هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.
اما صدا را هنوز میشنیدیم.
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...
بعدتر،اس ام اس آمد.
صدا رفت.
همه چیز شد نوشتن.
ما مینوشتیم.
بوسه را مینوشتیم.
بغل را مینوشتیم.
گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.
یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...
مدتی بعد،صورتک ها آمدند.
دیگر کمتر مینوشتیم.
بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:
"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...
چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.
تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.
زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.
یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.
همان موقع عضویتم را لغو کردم...
ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.
این آخرین چیز است..
@Amiralichannel :)
|
اَميرعلى قِ |
به چشمهایم زل زد و گفت: "با هم درستش می کنیم "... چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد،حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت، حسی که به واژه ی " با هم " داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، می تواند حس من را در آن لحظات درک کند.
کتاب : زنی ناتمام
نویسنده :لیلیان هلمن
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
شخصیت هایی در من اند
که با هم حرف نمی زنند
که همدیگر را غمگین می کنند
که هرگز دورِیک میز غذا نخورده اند
شخصیت هایی در من اند
که با دست هایم شعر می نویسند
با دست هایم اسکناس های مُرده را ورق می زنند
دست هایم را مُشت می کنند
دست هایم را بر لبه ی مبل می گذارند
وهمزمان
که این یکی می نشیند
دیگری بلند می شود، می رود
شخصیت هایی در من اند
که با برف آب می شوند
با رودها میروند
وسال ها بعد
در من می بارند
شخصیت هایی در من اند
که در گوشه ای نشسته اند
ومثل ِ مرگ با هیچ کس حرف نمی زنند
شخصیت هایی در من اند
که دارند دیر می شوند
دارند پایین می روند
دارند غروب می کنند
وآن یکی هم نشسته است
روبه روی این غروب چای می خورند
شخصیت هایی در من اند
که همدیگر را زخمی می کنند
همدیگر را می کُشند
همدیگر را
در خرابه های روحم
خاک می کنند
من اما
با تمام شخصیت هایم
دوستت دارم .
#گروس_عبدالملکیان
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
شاید سالهاست که خودم را گول می زنم. شاید سالهاست که دیگر از من چیزی در تو نمانده باشد. شاید به عظمت آنچه تو برای من هستی کسی هست برای تو. شاید من در جایی دور و زمانی زود در دنیای تو گم شدم و حالا حتی دستهای خاطراتت هم به آنجا و آن زمان نمی رسد. شاید آنقدر می خواستمت، می خواهمت که یادت عینیت تمام است در چهار دیوار این خانه. شاید غرق در بی انتهای دوست داشتنت، رفتنت را ندیدم و هنوز صدای بهانه هایت را عاشقانه می شنوم. شاید در معجزه نگاهت مسخ شده ام و دیدن را فراموش کرده ام. شاید... ولی مهم نیست، واقعا مهم نیست. مهم این است که همیشه و همه جا می بینمت، مهم اینست که برای تو یگانه ام همیشه می نویسم، دستهایت را می گیرم، روی زانوانت به خواب می روم و با بازدم تو بیدار می شوم. مهم اینست که به هیچ چیز جز تو تعبیر نمی شوم و مهم تر آنکه هیچ چیز جز این را باور نمی کنم ..
.
#مجید_شاه_ولی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
هیچ آدمي یک شبه تغییر نمیکند
هیچ آدمي یک شبه تصمیمات بزرگـ نمي گیرد...
آدمي که یکروز بي خبر ناگهان چمدان ور ميدارد و ميرود شک نکنید خیلي قبلتر از آن رفتهاستـ...
آدمي که یکروز فریاد ميزند که "خستهام" شک نکنید که مدتها قبل از آن منتظرِ شنیدنِ یک خسته نباشیدِ ساده بودهاست...
آدمي که ناغافل مي زند زیر گریه ،مطمئن باشید ك از مدتها قبل یک بغضِ سنگین را با خود به اینطرف و آنطرف ميبرده...
آدمي ك با تمام وجود ميآید و میگوید دوستتـ دارمـ...قبل از گفتنِ این جمله شبهاي زیادي را نخوابیده و رویابافي کردهاستـ...
نه رفتن آدمها را قضاوت کنیم...نه آمدنشان را... فقط تا جایـي که راه دارد حق بدهيمـ....
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
Instagram: amir.ali_gh
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
عكاسي امروز واقعا مشكل بود، اما حال خوبي داشت.. چاي داغ تو دل كوه اونم با برف و سرما..
|
اَميرعلى قِ |
@amiralichannel Instagram: Amir.ali_gh
|
اَميرعلى قِ |
بعضی ها فقط برای این می آیند
که عاشقمان کنند و بی قرار
یک مشت خاطره به آغوشمان بریزند و بروند
و با هرچه یادمان داده اند تنهایمان بگذارند
بعضی ها فقط می آیند که زود بروند
که داغ شوند و روی دلمان بمانند...
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
داستان آنهایی که رفتند "از ایران" و آنهایی که ماندند "در ایران"
آنهايی که "از ایران" رفته اند همانطور که دارند يک غذای سر دستی درست میکنند تا تنهايی بخورند، فکر میکنند آنهايی که ماندهند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی میخورند و جمعشان جمع است و میگويند و میخندند.
آنهايی که مانده اند "در ایران" همانطور که دارند يک غذای سر دستی درست میکنند فکر میکنند آنهايی که رفتهند الان دارند با دوستان جديدشان گل میگويند و گل میشنوند و از آن غذاهايی میخورند که توی کتابهای آشپزی عکسش هست.
آنهايی که رفتهند فکر میکنند آنهايی که ماندهند همهش با هم بيرونند. کافیشاپ، لواسان، بام تهران و درکه میروند. خريد میروند… با هم کيف دنيا را میکنند و آنها را که آن گوشه دنيا تک افتادهند فراموش کردهند.
آنهايی که ماندهند فکر میکنند آنهايی که رفتهند همهش بار و ديسکو میروند و خيلی بهشان خوش میگذرد و آنها را که توی اين جهنم گير افتادهند فراموش کردهند.
آنهايی که رفتهند میفهمند که هيچ کدام از آن مشروبها باب طبعشان نيست و دلشان میخواهد يک چای دم کرده حسابی بخورند.
آنهايی که ماندهند دلشان میخواهد يکبار هم که شده بروند يک مغازه ای که از سر تا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چيزی را میخواهند انتخاب کنند.
آنهايی که رفتهند، پای اينترنت دنبال شبکه 3 و فوتبال با گزارش عادل يا سريالهای ايرانی و اخبارهايی با کلام پارسی و ايرانی هستند.
آنهايی که ماندهند در حسرت دیدن کانالهای ماهواره بدون پارازيت کلافه میشوند و دائم پشت ديش هستند.
آنهايی که رفته اند میخواهند برگردند.
آنهايی که ماندهند میخواهند بروند.
آنهايی که رفتهند به کشورشان با حسرت فکر میکنند.
آنهايی که ماندهند از آن طرف، دنیایی رویایی میسازند.
اما هم آنهايی که رفته اند و هم آنهايی که ماندهند در يک چيز مشترکند:
آنهايی که رفته اند احساس تنهايی میکنند.
آنهايی که ماندهند هم احساس تنهايی میکنند.
آنها که میروند وطنفروش نیستند.
آنهايی که میمانند عقب مانده نیستند.
آنهايی که میروند، نمیروند آن طرف که مشروب بخورند.
آنهايی که میمانند، نماندهند که دینشان را حفظ کنند.
آنهايی که میروند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین میشوند. یک هفته مانده میگریند و یک روز مانده به این فکر میکنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.
و آنهايی که میمانند، میمانند تا شاید وطن را جایی برای ماندن کنند.
@amiralichannel
"نشریه دانشجویی دانشگاه صنعتی شریف"
|
اَميرعلى قِ |
و چقدر دروغ گفتن در پاییز راحت است
وقتی یادت نمی آید
کدام یکشنبه عاشق ترین زن دنیا بودم
و کدام یکشنبه پیراهنت آنقدر آبی بود
یادت نمی آید
و سال هاست کنار همین شعر ایستاده ام
و هی به ساعتی نگاه می کنم که عقربه هایش
درست روی شش از کار افتاده اند
#لیلا_کردبچه
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
من از سرما هميشه فراري ام
كلا عاشق تابستون و آستين كوتاهو گرمام
اما اون روز زدم به دل برف و سرما
و از قصد سعي كردم سرما رو دوست داشته باشم
|
اَميرعلى قِ |
قصه سه دخترون
——-
«ننهفرخنده» سه دختر داشت، «صدف»، «جواهر» و «گيسو». آوازهی دختران ننهفرخنده توی همهی روستاهای اطراف پيچيده بود و بهشان میگفتند: «سه دخترون». آوازهی آنها نه از زيبايی و رعنايیشان بلکه از اشکهایشان بود.
«صدف»، دختر ارشد ننه فرخنده، هر وقت بنا میکرد به گريه کردن، از چشمانش به جای اشک مرواريد غلتان میريخت. «جواهر» وضعش بهتر بود. او هر وقت گريهاش میگرفت به جای قطرات اشک بلورهای الماس از گوشهی چشمش پايين میافتاد. وقتی جواهر میزد زير گريه فضای خانه امنيتیتر میشد، همه ششدانگ حواسشان را جمع میکردند تا حرامیها بهشان حمله نکنند و سراغ اشکهای «جواهر» نروند. برای همين «جواهر» مجبور بود بيشتر از باقی خواهرهايش بغضش را فرو بخورد و با صدای آرام گريه کند. هر وقت ننهفرخنده نيازمند پول میشد به صدف و جواهر سيلی میزد تا گريهشان بگيرد و با فروختن مراوريدها و الماسهای آنها زندگی را بچرخاند.
«گيسو» دختر تهتغاری ننهفرخنده بود. او هم مثل دو خواهر ديگرش وقتی اشک میريخت چيزی که از چشمش خارج میشد آبِ شور نبود، ولی مثل آنها بختش بلند نبود که از چشمانش دُرّ و الماس بريزد. وقتی «گيسو» گريه میکرد از گوشهی چشمهايش تکههای زُغال میافتادند پايين و ردی سياه روی صورتش به جا میگذاشتند. با اين حال کار «گيسو» سختتر از باقی خواهرهايش بود. زمستان که از راه میرسيد ننهفرخنده با چوب میافتاد به جان «گيسو» و آنقدر میزدش که گريهاش بگيرد و با زغالهايش آتش بخاری را تامين کند. زمستان که میشد يک چشم گيسو زغال بود و يک چشمش خون.
سالها گذشت. مردم روز به روز فقير و فقيرتر میشدند. فقرا مدام دست به دامن «صدف» و «جواهر» میشدند تا گريه کنند و مرواريد و الماس پای آنها بريزند. اما آنها گريهشان نمیگرفت. فقرا هر کاری میکردند تا اشک صدف و جواهر را دربياورند ولی هر چقدر هم که خودشان را به کوری میزدند يا لنگان لنگان راه میرفتند ثمری نداشت. انگار که چشمهای دو خواهر خشک شده بودند. ننهفرخنده مجبور بود هر روز با چوب بيوفتد به جان فقرا تا آنها جُل و پلاسشان را جمع کنند. برای همين شبها زمينِ جلوی خانهی ننهفرخنده از خون فقرا قرمز میشد.
يک شب «صدف» و «جواهر» دلشان گرفت، رفتند جلوی پنجره و ناگهان جوری زدند زير گريه که صدای هقهقشان تا هفت آبادی آن سو تر هم رفت. حرامیها تا صدای هقهق آنها را شنيدند با گوشهای تيزشان ردّ صدا را گرفتند و به تاخت خودشان را به آنجا رساندند.
کمی بعد حرامیها «صدف» و «جواهر» را با خود بردند و برای اينکه مدام گريه کنند روزگارشان را سياه کردند. فقط «گيسو» برای ننهفرخنده ماند. اما او هم از غم دوری خواهرهايش آنقدر گريه کرد که همهجا پر از زغال شد. روستاييان از ترس اينکه روستایشان زير زغالهای گيسو دفن شود او را دست بستند و راهی کورههای آجر پزی کردند تا هر چقدر دلش میخواهد آنجا گريه کند. مدتی بعد گيسو آنقدر گريه کرد که همهی صورتش سياه شد.
يک روز به ننهفرخنده خبر دادند «صدف» و «جواهر» آنقدر گريستهاند که افتادهاند رو به قبله. بهش گفتند شيرهایها و مافنگیها و پا منقلیها هم رفتهاند سراغ «گيسو» و تا جايی که میخورده کتکش زدهاند تا زغالِ خوب از چشمانش بريزد. همان شب پيکر نيمهجان هر سه دختر را انداختند جلويش. وقتی ننهفرخنده چشمش به دختران نيمهجان و بیرمقش افتاد بغض چندين و چند سالهاش ترکيد. هيچکس تا آن روز گريهی ننهفرخنده را نديده بود. هيچکس نمیدانست از چشمان ننهفرخنده جای اشک سنگ میريزد. ننهفرخنده آنقدر گريه کرد که زير پايش پر شد از سنگريزه. کمی بعد او و سه دخترش بیجان روی زمين افتاده بودند. وقتی ننهفرخنده و دخترهايش مردند تمام سنگها و مرواريدها و الماسها و زغالهايی که توی دنيا بودند تبديل به اشک شدند و همه جا سيل راه افتاد. دخترهای ننهفرخنده هر کدامشان به صخرهای بلند تبديل شدند و کنار هم قد کشيدند. ننهفرخنده هم چند قدم آن طرفتر به کوهی بزرگ تبديل شد.
حالا اگر مسيرتان به جادهی چالوس افتاد، وقتی به آن گردنهای رسيديد که سه صخره کنار هم قد علم کردهاند، چشم بدوزيد به آن صخرههايي که ايستادهاند لب درّه، بعد به کوهی که مقابلشان سر به آسمان گذاشته نگاهی بياندازيد، آن صخرهها «صدف»، «جواهر» و «گيسو» هستند و آن کوه هم مادرشان «ننهفرخنده» است. محلیها به آنجا میگويند گردنهی «سه دخترون».
——-
حسن غلامعلی فرد/ بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)/ ستون گنبد کبود
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!
پرویز پرستویی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
@Amiralichannel Instagram: Amir.ali_gh
|
اَميرعلى قِ |
من از بچگيم عاشق ناهار پرسنلي بودم!
حالا خودم سر هر پروژه اي كه ميرم عكاسي،
اولين سوالم از كارمندا اينه: اينجا كي ناهار ميدن؟ :))
|
اَميرعلى قِ |
پسری ، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد؛ تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد ، در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد ، سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور ، اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند.
پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد ، دختر با تعجب گفت قهوه شور میخوری؟
پسر جواب داد بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود ، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم ، حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام ، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد .
ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد ، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت.
پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن ، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:
همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو دروغ گفتم ، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم ، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم ، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است ، اگر بار دیگر به دنیا بازگردم و باز هم داشتن تو وابسته به خوردن قهوه شور باشد؛
تمام عمر شورترین قهوه دنیا را به خاطر چشمان پر از مهر و محبت تو خواهم خورد
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
بچه كه بوديم
از دعواها و صداي داد و بيداد مادر پدرم خيلي ميترسيدم. اغلب صداي تلوزيون ميومد و دعواهاشون با رفتن يكي از خونه ختم ميشد. هربار كه يكيشون ميرفت بيرون منو خواهرام با گريه التماس ميكرديم كه نرو اما كسي گوشش بده كار حرفاي ما نبود.. نيم ساعت يا يه ساعت بعد وقتي فضاي خونه دچار سكوت بود، يهو صداي كليد انداختن در ميومد و ما يه نفس راحت ميكشيديم. اما چيزي كه هميشه آزارم ميداد قيافه ي خندون مجري برنامه كودك وسط دعواها و گريه هاي ما بود..
سالها گذشت و ما فهميديم كسي قرار نيست برا هميشه بره، هربار كمتر باور ميكرديمو به دنبالش كمتر التماسو گريه، حتي بعد ها شديم شبيه همون مجري معروفِ خندون وسط دعواهاي مامان بابامون..
چند وقت پيش وقتي همسرم تهديدم كرد كه برا هميشه ميخواد بذاره بره، ناخودآگاه خندم گرفت!
از خندم بيشتر ناراحت شد و رفت
هنوز آسانسور به طبقه ي ما نرسيده بود كه
در رو باز كردمو دسته كليدشو دادم بهش
و گفتم: "اينو يادت نره! ميخوام برم بقل بچه ها و نيم ساعت يا يك ساعت ديگه باهم يه نفس راحت بكشيم"
.
#اميرعلي_ق
.
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
فكر نميكردم انقدر از اين عكس استقبال شه. جالبه.
|
اَميرعلى قِ |
هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت: یک لاک پشت حسود...
او یک نامه به هزارپا نوشت : ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت.
هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟
متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.
☆سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود .
(کتاب دنیای سوفی)
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
همش دارم به عكاسي با ايده ي اين گوي و موزيك باكسش فكر مي كنم، ميدونم روتين شده خيلي اما به گمونم بشه يه مجموعه ي متفاوت از دلش جمع كرد.
|
اَميرعلى قِ |
آنکه میگوید دوستت میدارم،
خنیاگر غمگینی است
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود!
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست،
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
آنکه میگوید دوستت میدارم،
دل اندوهگین شبی است
که مهتابش را میجوید.
هزار آفتاب خندان در خرام توست،
هزار ستاره گریان در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود!
#احمد_شاملو
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
يك ربع پيش روستاي سنگان بوديم، نگاه گلفام به طبيعت رو به روش جالب بود.. نرسيديم به عكاسي، نور رفت.
|
اَميرعلى قِ |
مادرت تو را می بیند
خواهرت، پدرت، مردم غریبه
هزار نفر تو را می بینند
همه تو را می بینند
آن وقت،
من که دوستت دارم
من که از همه بیشتر دوستت دارم
تنهایم!
#علیرضا_روشن
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت ، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی
کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت
من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد
آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش !
غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود !
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ، استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد ،
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ، ببین ، این امتحان که هیچ ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام ، سرت را بالا بگیر بلامیسر جان ، دلم میخواستم تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم
دلم میخواست یقه ی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه یلاقبا تو دلت میاید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی ؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگه اش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم ..
رفتم به سمت بوفه ، از اکبر آقایمان دو عدد چایی ، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم ، روی کاغذ با ماژیک نوشتم :
" ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی "
رفتم پشت در ، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ،
همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید
از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند
گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟
...
میدانی تصدقت روم ، خیلی دلم میخواهد بدانم همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی ..
همین
.
#پویان_اوحدی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
کنار همان صندلی ،
که تو را از من گرفتند،
من ازخودم رفتم،
یک نفرباید باشد ،
دخترت می خواهد بداند،
که چرا آبی،
می تواند از سبز بهتر باشد،
یک نفر باید باشد،
معنی کند سفید را،
خدارا،
وقرمزرا از همه نگرانیها بردارد،
و توضیح دهد،
با پنبه سر بریدن را،
یک قطره خون نیامدن و مردن را،
دست و پا زدن و نفس نکشیدن را،
که همیشه دوری دوستی نمی آوردرا،
که صندلی فقط برای نشستن نیست را،
یک نفرباید بابا را معنی کند،
طناب را،
صندلی را،
لگد را
پا را،
نفس را،
یک نفر باید علامت های سوال را بردارد
کنار همان صندلی که تو را ازمن گرفتند،
من از خودم رفتم.
دخترت که نرفت،
نبود،
ندید،
که برود،
از خودش.
.
تقوي
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
امروز بعد سنگان رفتم آموزشگاه موسيقي يكي از دوستانم، اولين بار بود كه ساختار پشتي پيانو رويال رو ميديدم، جالب بود مخصوصا حين نواختنش.
|
اَميرعلى قِ |
راه دوری برای رفتن ندارم
جای نزدیکی برای ماندن
و بلاتکلیفیِ پاهایم را به هرجا می برم،
تنهایی ام
چمدانم را برمی دارد و دنبالم می آید
همین است که کفش
کشفِ پیش پا افتاده ای می شود
چمدان
گوش سنگینی که از این حرفها پُر است
و قطاری که دور می شود
شاید
شاید به سرزمینِ دیگری برسد
همین است که خیابان وطنم می شود
و هرکه سراغم می آید،
- به من دست نزنید آقا!
آوارگی واگیر دارد -
یکی بیاید
روسری ام را کمی جلو بکشد
از خانه که بیرون می آمدم انگشتانم را جاگذاشتم
گذاشتم مشق های دخترم را بنویسند
وقتی از مدرسه برمی گردد
و سراغ لانه ی خالیِ پشت پنجره می رود
یکی بیاید
پیشِ پایم را ببیند
از خانه که بیرون می آمدم چشم هایم را جاگذاشتم
گذاشتم در انتظار پرستوی کوچکی باشند
که امسال هم از کوچ جا خواهد ماند
یکی بیاید
بگوید اگر غیر از اینجا، جای دیگری نیست
قطاری که دور می شود
چرا دور می شود؟
#لیلاکردبچه
#کلاغمرگی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
عاشق مى شيد و بعد عروسى مى كنيد و بعد بچه دار مى شيد و بعد حالتون ازهم به هم مى خوره و طلاق مى گيريد.
گاهى هم طلاق نگرفته باز مى ريد عاشق يكى ديگه مى شيد.
لعنت به همتون كه حتى مثل مرغابى ها هم نمى تونيد فقط با يكى باشيد!
[ استخوان هاى خوك و دست هاى جذامى ]
[ مصطفى مستور ]
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ
ﻭ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ ...
#ﭘﺮﻭﯾﺰ_ﭘﺮﺳﺘﻮﯾﯽ
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
امروز جهان تعطیل است...
تواما فکر می کنی
این یک پنجشبنه معمولی است
و تمام مردم دنیا با تو هم عقیده اند
حق با شماست
اتفاق مهمی نیفتاده است
من
برای تو
دلتنگم
همین!
#راضیه_بهرامی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
@amiralichannel instagram: Amir.ali_gh
|
اَميرعلى قِ |
مرد ی که او کشت
مترجم: مینا جلالی فراهانی
اگر من و او در مسافر خانه ای قدیمی و کهن
همدیگر را می دیدیم،
می نشستیم و به چند پیمانه
لبی تر می کردیم!
اما آراسته چون سربازی پیاده،
و چهره در چهره هم خیره،
به او شلیک کردم، همان گونه که او به من،
و در جا کشتمش.
من او را با گلوله ای کشتم،چرا که
چرا که دشمن من بود،
فقط همین: او دشمن راه من بود،
به اندازه ی کافی واضح است، اگرچه
شاید، بی درنگ انگاشته بود که
در ارتش ثبت نام کند درست مانند من
چون بیکار بود و لوازم کارش را فروخته بود
دلیل دیگری وجود نداشت.
آری؛ جنگ چیز عجیب و غریبی ست!
تو کسی را به گلوله میزنی
که اگر در کافه ای میدیدی اش، مهمانش می کردی،
و یا به نیم سکه ای کمکش
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
كبوتر هاي امام زاده، امروز حين عكاسي 🍁🕊
|
اَميرعلى قِ |
من به خاطر این چیز سخت توی سینه ام،که آرام آرام سرد میشود،به گرما نیاز دارم.
این چیز سرد میشود و سرد میکند،به سنگ تبدیل میشود،به رگ ها فشار میاورد و این،به این معنا خواهد بود که من دیگر قلبی نخواهم داشت،که آدم نامطبوع و خودخواهی میشوم که هیچ احساسی را درک نمیکند.
همه اش درست،اما اگر آدم بخواهد احساسات داشته باشد،باید وسایل لازمش را هم در اختیار داشته باشد.
خب بفرمایید من با چه چیزی میتوانم احساس کنم؟
همین الان هم فقط آنقدری قلب دارم که بتوانم خودم را از خیابان، و در صورت لزوم از پله ها بالا بکشم،
اما احساسات؟فکرش را هم نکن...
_رختکن بزرگ،رومن گاری_
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
به دنیا نیامده ایم که چوب قضــــــــــاوت به دست بگیریم و سر هر راه و بیراهی مردم را قضاوت کنیم. ما مرکز دنیا نیستیم ، حتی اگر این به نظرمان برسد. ما لبریز از اشتباهات و کمبود هایی هستیم که دیگران را به خاطرش تحــــــــــقیر می کنیم...
کتاب #شهری_میان_تاریکی
#هورناز_هنرور
@amiralichhanel
|
اَميرعلى قِ |
*آن جا که سنجش و مقایسه هست عشق نیست! پدر و مادر وقتی نسبت به فرزندان خود عشق دارند آنها را با بچههای دیگر مقایسه نمیکنند؛ زیرا آنها واقعیتِ هستی فرزندانِ خود را دوست دارند. ولی شما خودتان را با یک شخص یا با یک چیزِ بهتر مقایسه میکنید؛ با یک شخص غنیتر مقایسه میکنید، زیرا نسبت به خودتان، به اصالت خودتان توجه واقعی و عمیق ندارید.
و همین مقایسه عشق را در شما نابود میکند، خفه میکند، آن را زایل مینماید.
یکی از مشکلات ما این است که علاقه و توجه مان نسبت به خودمان تنها در رابطهی با دیگری معنا و مفهوم دارد.
به هستیِ فی نفسهی خویش علاقه و توجه نداریم. فقط از طریق مقایسهی با دیگری _ و بنابراین فقط در رابطهی با دیگری است که به خودمان توجه میکنیم. و این را نمیتوان علاقه و توجه دانست. این نوعی نگرانی است؛ نوعی اضطراب است!
کریشنامورتی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
هرموقع يك پيج خارجي از كارام استفاده مي كنه، بلافاصله به كامنت هاش رجوع ميكنم تا ببينم كسي از ايراني بودنش افتخار كرده يا نه، لذت بخشه واسم
|
اَميرعلى قِ |
دمتون گرم واقعا :) الان ديدم كامنت هاتون رو ❤️
|
اَميرعلى قِ |
زنی بود که همیشه گوشه چادرش از در ماشین بیرون میماند. این زن به سفر که میرفت یا از سفر که بر میگشت، گوشهی بیرون ماندهی ِ چادرش یا بوی دریا میداد یا بوی دشت میداد یا بوی کوه میداد یا بوی جنگل. به این زن میگفتند:
- چرا همیشه چادرت از در بیرون میمونه؟
این زن میگفت:
- حواسم اینجا نیست
میگفتند:
- حواست کجاست؟
میگفت:
- نمیدونم کجا. بعضی وقتا پیش اجاق، بعضی وقتا پیش درس و مشق بچهها، بعضی وقتا پیش یه درخت که تو بیابون تنهاست
زد و بچهها و همسر این زن زودتر از خودش مردند و او به کل روحش از اینجا کنده شد و جسمش اینجا ماند و پیر شد و پیرزن شد.
زن که پیر شد دیگر در زمان ِ حال نبود، در گذشته هم نبود، بلکه در زمانی دیگر بود. شب و روزش مثل آن لحظه از غروب شده بود که هوا ناگهان تاریک میشود و شب ناغافل میرسد. مثل حالت شخصی که پرده را مقداری کنار میزند و به آسمان دم غروب نگاه میکند و دفعتا هوس چای میکند. بعد پرده را ول میکند و میرود برای خودش چای میریزد و باز سراغ پرده میآید و دوباره آن را کنار میزند که همراه تماشای آسمان چای بنوشد، اما هوا تاریک شده است.
زن که پیش از این گوشهی ِ چادرش از در ماشین بیرون میماند، بعد از مردن کس و کارش، دستهای از موهاش از در بیرون میماند یا دستش از در بیرون میماند، یا پایش، اما چون در زمان دیگری بود و در جایی دیگر بود، نمیفهمید.
باری این پیرزن رفت به مادر از خودش پیرترش که زنده مانده بود سر بزند. مادرش در بندرگاهی زندگی میکرد. پیرزن سوار ماشین که شد پای راستش از در بیرون ماند و بوی صحرا گرفت. ماشین میان راه نگه داشت مسافرها غذا بخورند و استراحت کنند، و بعد که از نو راه افتاد، سر پیرزن از لای در بیرون ماند و سرش بوی جنگل گرفت، زیرا ماشین از میان جنگل میگذشت. سرانجام ماشین به بندرگاه رسید و پیرزن پیاده شد و سمت خانه مادرش رفت و در زد. یک دختربچه در را باز کرد. پیرزن به دختر گفت:
- سلام مامان
دختر بچه گفت:
- سلام عزیزم. خوش اومدی
پیرزن آمد داخل اما در را روی چادرش بست و گوشه چادرش در کوچه ماند. میخواست از پلهها برود بالا، برود بالاخانه، که چادر از سرش افتاد. زد زیر گریه. دختر بچه سر او را در بغل گرفت و گفت:
- چرا گریه میکنی دخترم؟
پیرزن گفت:
- خسته شدم
دختربچه گفت:
- راحت میشی مامان. ناراحت نباش
دختر بچه، جلو ِ پیرزن از پلهها میرفت بالا و در بالارفتن سن و سالش میکاست و کوچکتر میشد، تا در آخرین پله نوزاد شد. پیرزن نوزاد را بغل گرفت و پیراهنش را بالا داد و پستانش را در دهان او گذاشت. پیرزن، نوزاد در آغوشش، پرده را کنار داد و پنجره را گشود که هوای تازه به خانه بیاید. از دور صدای موج دریا میآمد. کودک شیر میمکید و پیرزن به شهر نگاه میکرد و اشک میریخت که در زدند. نوزاد را گذاشت دم ِ پنجره و پایین رفت و در را گشود. کسی نبود. کوچه خالی بود و تنها یک چادر سیاه و چروک پای درختی مچاله شده بود. پیرزن در را بست و برگشت بالا. نوزاد پیش پنجره نبود. باد پرده را از جلو پنجرهی ِ نیمهباز، میبرد و میآورد و خانه را روشن میکرد و تاریک میکرد. پیرزن پنجره را بست. یک گوشه از پرده از پنجره بیرون ماند. سپس نشست زمین و به دیوار زیر پنجره تکیه داد. صدای نفسهایش را میشنید که باز در زدند. از جا بلند نشد. به دیوار گفت:
- کسی که کلید نداره بهتره هیچ وقت نیاد
باز در زدند. گفت:
- کسی که در میزنه یعنی کلید نداره. یعنی غریبهس
باز در زدند. پیرزن بلند شد و پنجره را گشود. به شهر نگاه کرد. سپس از پنجره بیرون رفت، اما خودش را در خانه جا گذاشت.
علیرضا روشن
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
تلگرام یک قابلیت دارد به اسم سکرت چت. برای این ساخته شده که حرف های آدم ها با هم از یک درگاه امن، از جایی که چشم کسی بهش نخورد، گوش کسی نشنود و دست کسی نرسد، منتقل شود. همین قابلیت، یک قابلیت دیگر در خودش دارد که به فارسی می شود زمان سنج خود تخریبی یا نابودگر زمانی! کارش این است که به پیام ها زمان می دهد. زمان دیده شدن، خوانده شدن، فراموش شدن. 2 ثانیه، 10 ثانیه، هر چی! می توانی بنویسی دوستت دارم. تایمرش را بگذاری روی 5 ثانیه. بنویسی چقدر دلم تنگ شده برات. 3 ثانیه! بنویسی دلم داره از دهنم میزنه بیرون. 4 ثانیه! آن وقت می توانی بنشینی به تماشا. ببینی که پیام ها چطور ارسال می شوند، چطور می مانند و چطور نابود می شوند.
تلگرام برنامه آدم های امروزیست. کوچ کاربر ها از وایبر و واتز آپ و لاین شروع شده. سرعتش خوب است، فایل ها راحت جابجا می شود و حرف ها ، زمان نابودی دارد. از این پس، عشق واژه ثانیه هاست و حالا دیگر جسد بی جان همه عاشق های افسانه ای، لای کتاب های بیدخورده خواهد پوسید. میمیرم برات، 1 ثانیه!
.
.
.
پانویس:
یک دوستت دارم می نوشتیم روی کاغذ، می رفتیم تو راه مدرسه اش. نگاهش نمی کردیم. متلک نمی گفتیم. یک جوری که ببیند می گذاشتیم روی کاپوت پیکان سفیدی که آن گوشه پارک بود. بر نمی گشتیم که ببینیم بر می دارد یا نه. سر نمی چرخاندیم. همه آن روز و فردایش که دوباره از آن خیابان رد می شدیم را به این فکر می کردیم که لابد برداشته و خوانده و لبخند زده. دل دل می زدیم. له له می کردیم. تازه فرداش که می شد می دیدیم کاغذ همان جاست، دوستت دارمش همانطور پر رنگ است. حالا می شود نوشت: عاشقتم....4 ثانیه!
مرتضی_برزگر
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
نميدونم مجموعه اي كه حسام تو آب بود رو خاطرتون هست يا نه..
حسام مدرس گيتار كلاسيك هست، و از دوستان خوب من.
يادمه اون روز بهش زنگ زدم و براش ايده م رو گفتم..
ايده اينطور بود كه بايد تو يه حوض ميرفت، كه آبش هم كثيف بود هم فوق العاده سرد. البته قرار بود خون مصنوعي هم داشته باشه كار كه حين عكاسي ترجيح دادم كار رو ساده تر پيش ببريم. لحظه اي كه حسام وارد آب ميشد هممون يه جورايي سختمون بود. برخلاف تصور اما حسام خيلي راحت حس هايي كه مَد نظرم بود رو انتقال داد و من از كليه ت مجموعه راضي بودم.
عكسي كه الان نشونتون ميدم، لحظه ايه كه حسام ميره تو آب، چه خوب كه از اون صحنه هم عكس دارم.
|
اَميرعلى قِ |
مرا به اندازه ي يك كوچه مرور كن
و از خاطر ِ هر سو
كه به خياباني مي رسد
رهايم كن
بگذار خانه ي متروك تو باشم
با پنجره اي
كه هنوز
اندكي جان
براي شكسته شدن
دارد
.
#یاور_مهديپور
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
🔻
در نور شمع
زنتری
در آفتاب صبح که چشم باز میکنی
فرشتهتر
و من
بین این دو زیبایی باشکوه
عاشقانه آونگ شدهام.
| عباس معروفی |
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه , شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو, تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب, خودت را محاکمه کن! این سخت ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی..
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
مشتت را
باز میکنی
مشتی پر مانده
از زنی
که فکرش را هم نمیکردی اینقدر پرنده بوده باشد
رویا شاه حسین زاده
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
رنج نباید تو را غمگین کند
این همان جایی است که اغلب اشتباه میکنیم …
رنج قرار است تو را هوشیار تر کند،
چون انسانها زمانی هوشیارتر میشوند که زخمی شوند.
رنج نباید دلـــمردگی تو را بیشتر کند.
رنجت را فقط تحمل نکن،
رنجت را درک هم کن ...
این همان فرصتی است براى بیداری.
وقتی آگاه شوی بی تفاوتی ها و نگرانی هایت تمام میشود…
اگر به جاى محبتی که به کسی کردی از او بی مهری دیدی، مأیوس نشو!
چون برگشت آن محبت را ؛
از شخص دیگری،
در زمان دیگری،
در رابطه با موضوع دیگری،
خواهی گرفت
شک نکن ...
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
نوشته هاي رسول ادهمي و حس هاش..
|
اَميرعلى قِ |
چند پاییز گذشته
درست همین آذر ماه بود که رفت
از صدای خش خش برگ های پاییزی که رویشان قدم میگذاشت
فهمیدم که می رود
هنوز جایش گرم بود
رفتنش را همان آینه
که صبح ها صورت گنگ اش را در آن میدیدم
گواه می داد
شیر آبی که دیگر چکه نمی کرد
جای خوابی که دیگر شلخته نبود
و دفتر شعری که دیگر روی میز نبود
اکنون درست در همین آذر ماه
من گم شده ام
و شاید تمام شده ام
در هیاهوی ازدحام خیابان های بی انتهایی
که رهگذرانش شعر را نمی فهمند
مهديس دانافر
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
آدمهایی که ما را ترک میکنند سه دسته اند ..
یک گروه آنهایی که بر میگردند گرچه نه آنها دیگر همان آدمهای سابق هستند و نه ما
گروه دوم کسانی هستند که هرگز بر نمیگردند چه آنهایی که نمیخواهند ، چه آنهایی که نمیتوانند
گروه آخر آنهایی هستند که باید دعا کنیم آن چنان پلهای پشت سرشان را خراب کنند که اگر هم بخواهند ، نتوانند برگردند.
خطر ناکترین گروه سومیها هستند .
چون موقع رفتن طوری ما را میشکنند ،
که ما تا مدتها در کما میمانیم و خیلی دیر میفهمیم که برای چه آدمهای بی ارزشی اشک ریختیم ، احساس گناه کردیم، از خود گذشتگی کردیم ، و تا مرز نابودی ، زندگی را فدا کردیم ... خیلی دیر میفهمیم ... خیلی دیر ... ولی یک روز میفهمیم ...
چیزی که هرگز نمیفهمیم این است که اصلا چه چیز این آدمها را آنقدر دوست داشتیم ؟؟؟؟
( روزی که آدمهای بزرگتری ، با ارزشهای والاتری وارد زندگی ما شدند ، آن روز قدرِ خودمان را بیشتر میدانیم )
نیکی فیروزکوهی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
در چهل سالگی هم که باشی
طنین صدای کسی که
تو را به "نام کوچکت"
بخواند و
پشت هر بار که صدایت میکند
"عزیزم"
بگذارد
میتواند عاشقات کند.
و تو
بعد از تمام شدن حرفهایش
دختربچهی هجده سالهای میشوی
که دوست دارد
بال در بیاورد
از شوقِ عاشقی.
در چهل سالگی هم که باشی
میشود آنقدر عاشقیات
پرهیجان باشد که
خاطرهی گرفتن دست گرم مردانهاش را
در سرمای زمستان
روزی چند بار به تکرار بنشینی
و نقطهی اوج این خاطرهات
بستن گره روسری ات باشد
با دستهای او
وقتی ناگهان
با پوست صورتت برخورد میکند
و ابروهای پیچخوردهات را
صاف میکند.
در چهل سالگی هم که باشی
میتوانی بدوزی
دکمهای را که
از رویِ پیراهنِ آبیِ یقهسپیدِ مردانهای
افتاده است
روی زمینِ یخزدهی تنهاییاش.
در چهل سالگی هم که باشی
آن جوانهی کوچکِ روئیده در جانت
میتواند قد بکشد
و تو را سبز کند.
آن وقت در همان چهل سالگی
نمیتوانی آن ذوقزدگی شفاف چشمهایت
یا آن رنگپریدگیِ ناشی از دلشورههایِ نیامدنش را
لرزش صدایت را
جوان شدن صورتت را
پنهان کنی در پشت چهل سالگیات.
تو در چهل سالگی
به بلوغ عاشقی میرسی.
درست مثل دخترهای هجده ساله
با گونههایی سرخشده
به خاطر اولین بوسهی
نشسته بر پیشانی
#شبنم_نادری/بارا
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
حسرت را
در چشم هايم ببين
كه در هواي نداشتنت
باراني اند
در دست هايم
كه از سردي فاصله ها
يخ بسته اند
و بر لبانم
كه در آرزوي تكرار نامت
وا مانده اند
حسرت را
در من ببين
كه ندارمت
و اين گونه بي تابم .....
#سارا_قبادي
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
ساکی با اعتماد به نفس چمدانهای خارج رفته در دستم گرفتم و از پیش گوسفندهای وظیفه شناسی که تولید مثل می کنند و به موقع شیر می دهند و مزرعه هایی که گندم های ِ طلایی شده شان از شنیدن شایعه مدرنیزه شدن و آمدن کمباین ترس به جانشان افتاده دل می کنم و با موهایی که قدشان حالا از سرباز صفر فقط کمی بلند تر شده ، از دهاتی که شبیه غمناک ترین سیاره دنیاست هجرت میکنم به غربت رمز آلود تهران.غربتی که دو سال وجبش کرده بودم وبا همه دلگیری هایی که داشت طعم شیرینش زیر دندان می ماند.اتوبوس توی بزرگراهی 3 بانده که تمام باندهایش به بهشت ختم می شود تخته گاز می رود و من باز مثل هر بار آلزایمر به موقع میگیرم و گذشته داهاتی ام را توی تابوتی می گذارم و خاک می کنم و راست راست به طرف آینده مدرن راه می روم.
لوک خوش شانس روستایی شده بودم که از پونزِ نقشه ایران فاصله چندانی ندارد.وقتی سربازی زورکی ام افتاد تهران اولین حسی که در من شکل گرفت شبیه شوق اولین طیاره سوار دنیا بود.دوازدهمین پسر خانواده ای کشاورز بودم که دختری نداشتند.مثل تیم فوتبال با ذخیره ای که من بودم.مادرم از بس زاییده بود و دختر نشد دیگر جان نداشت.روستایی که مردمش از تیره سخت پوستان بودند و به گندم و خاک اعتقاد داشتند.مردمی که صورتشان پیر تر از دلشان بود.پدری که مهم ترین تاکتیکش برای بقا کشاورزی بود و برادرانی که همه ترس از انقراض داشتند و هر کدام با نیم جین دختر و پسر راه پدرمان را ادامه دادند.
مادرم که فهمید باید تهران بروم خودش و بغضش را برداشت و برد گوشه دنجی و عین بادکنکی با سوزن ترکاندش. گمان میکرد آخرین فرزندش عصای پیری اش می شود اما عصایش پا درآورد و رفت تا اجباری اش را در شهری بگذراند که مردمش او را شبیه یک حیوان با شعور تماشا می کردند.
سرباز که بودم برای نگهبانی یک آسمانخراش در آزمونی شرکت کردم.برجی که تعداد طبقاتش از 57 خانه دهات ما بیشتر بود. ساختمانی 70 طبقه و 6 واحدی.تهران همینش خوب است.مردمش میتوانند مقیم آسمان شوند یا نه بروند و نزدیک هسته کره زمین زندگی کنند.یک بیل مکانیکی بی منطق می افتدبه جان زمینی که حاصلش فقط ساختمانهای قد بلند است و نگهبان آن ساختمانها وضعش از کدخدای ده ما بهتر است. هنوز مغزم موتور ایده پردازی اش را روشن نکرده تا در اتوبوسی که شخصا آستین بالا زده تا مرا پیش خوشبختی ببرد،تصمیم بگیرم با حقوق وانعامهایی که قرار است نصیبم شود می توانم چه کار کنم.
مادرم وقت خداحافظی حس مرگ در قلبش تیر کشید و از اسلحه زنانه اش خیلی عامیانه استفاده کرد و زیر گریه زد.پدرم نفسی کشدار به جای حرفهای نگفته اش کشید و زیر لب گفت :" می شد که بمونی". جوابش را ندادم.آن 11 تا که ماندند بس بود.می خواهم هاکلبری فین این قبیله باشم.من بر نمی گردم تا سر دل دخترهای ده گیج نرود و مجبورشان نمی کنم شبها با رویای تنها مرد شهری روستا بخوابند.من رفتنی را شروع کردم که برگشتنش شاید روزی باشد که از روی شکم سیری ،یک دلتنگی ساختگی داشته باشم.
تا چند ساعت دیگر به تهران می رسم و توی جمعیتی که روی سر شهر الک شده اند گم می شوم.توی این دو سال یاد گرفتم که مثل تمام مردمانش نسبت به همه چیز بی تفاوت باشم تا متفاوت به چشم نیایم.لهجه ام را کم کم از حنجره ام به سینه ام تبعید میکنم.دلم میخواهد به راننده اتوبوس بگویم زودتر برو که این بلاتکلیفی به من نمی آید.
وقتی رسیدم، تهران مرا بغل کرد از آغوشش راه فراری نیست این شهر خاکستری نمک گیرت میکند و مجبور به تمکین می شوی.هر نگهبان یک دکه داشت در چهار سمت آسمان خراشی که امروز بیست و چند ساله است.این قدر به ده برنگشتم تا ویزایم باطل شد و رویی برای باز گشت نماند.تهران مرا با محبتهای ارفاق آلودش گول زد.نه پدرم ماند و نه مادرم.اما حالا میخواهم اواسط میانسالی تهران را طلاق دهم و به جایی که ریشه ام را جا گذاشتم برگردم و یکی از آن چند دخترِ ساده ای را که منتظرم مانده عقد کنم. پیش هیئت مدیره می روم.
شبیه آدمی که از آخرین سرویس هم جا مانده است و شبیه چکی که خودش هم از برگشت خوردنش خبر دارد ،غمگین می شوم. هیئت مدیره استعفایم را رد می کند.تهران زنی ست که حق طلاق دارد.
#سمیه_خطیب_زاده
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
خسته تر وکسل تر از همیشه.
ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
"دیوانگی" فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد
و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
"لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
"خیانت" داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
"اصالت" در میان ابرها مخفی گشت؛
"هوس" به مرکز زمین رفت؛
"دروغ" گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
"طمع" داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز "عشق" که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای
تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته
گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد "تنبلی" بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
"حسادت" در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو
کرد.
دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد ، اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش
قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.(بربادرفته)
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش ،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت :
زندگی مثل یک کلاف کامواست ،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم ،
گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود ،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی ،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود ،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید ،
یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود ،
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند ،
همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید ،
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است ...
سیمین بهبهانی
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
امروز داريم ميريم ببينيم ميشه يه مجموعه ي كلاسيك خوب جمع كرد يا نه، چه هواي خوبي شده.
|
اَميرعلى قِ |
هفت سال مردم شناسی خواندم؛ در کنار آدمهایی که ته کلاس به مژه هایشان ریمل میزدند و رشته شان را مسخره میکردند، و در کنار آدمهایی که فیلم خوب می دیدند و کتاب غیر درسی می خواندند و رشته شان را دوست داشتند.
هفت سال از آدم های خارج از دانشگاه شنیدم: «حالا یعنی مردم رو میشناسی؟» هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم: «اِی...» و هفت سال جواب شنیدم: «حالا بگو ببینم،من چه جور آدمی ام؟» هفت سال سکوت کردم.هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد.و حتی هفت سال دیگر.
ما مردم شناسی خواندیم. صفحه به صفحه،جزوه به جزوه، کتاب به کتاب.استادها آمدند و رفتند. استادها گفتند و گفتند و گفتند. 7 سال گذشت. مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد.حالا می دانم که هرگز نمی شود در جواب سوال«حالا بگو ببینم،من چه جور آدمی ام؟» تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه. حالا می دانم که «مردم» در کلمه خلاصه نمی شوند. آنها یک روز «نازنین و دوست داشتنی اند» و یک روز «عوضی و نفرت انگیز».یک روز آن قدر احساساتی اند که پای تلویزیون،خیره به دهان اخبار گو،به پهنای صورت اشک می ریزند و یک روز با پوزخندی بر لب،کنار جنازه های بیرون افتاده از ماشین های تصادفی،سلفی می گیرند. یک روز عاشقند و عشقشان را به عرش میبرند و یک روز همان عشق سابق را به فرش میکوبند و مشت و لگد بارانش میکنند.یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگ اند و یک روز در قامت یک داعشی،سر از تن انسان جدا می کنند. جمعه ها سر چهارراه برایت ترمز میکنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبه ها سر همان چهارراه از رویت رد میشوند.
نه.مردم را نمیشود یکبار و برای همیشه شناخت. مردم مثل رود اند. رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند. مردم را باید در شرایط مختلف، در روزهای مختلف، در موردهای مختلف، در موقعیت های اجتماعی مختلف، در حالت های عاطفی مختلف، در فصل های مختلف و در مکان های جغرافیایی مختلف شناخت. وقتی که مجرد اند و وقتی که متاهل، وقتی که بی پول اند و وقتی که پولدار، وقتی برنده اند و وقتی بازنده، وقتی اوضاع به کام شان است و وقتی نیست،وقتی در وطن اند و وقتی در غربت، وقتی کارمند اند و وقتی رئیس، وقتی غرق در ماتم اند و وقتی سرشار از خوشی، وقتی آویزان از میلهء اتوبوس بی آر تی اند و وقتی نشسته بر روی صندلی هواپیمای لوفت هانزا، وقتی شستشان به نشانهء «لایک» بالا است و وقتی در حال هو کشیدن اند...مردم را باید هر روز و هر ساعت شناخت.چرا که آنها رود اند. می روند و هرگز نمی مانند. می روند و تغییر می کنند و ثابت نمی مانند. " آنالی اکبری"
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
#ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﺶ ﺑﻮﺩ، ﯾﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ . ﺗﺎﺯﻩ ﻋﻘﻞﺭﺱ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﺁﻥﻗﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮔﻠﻮ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻭ
ﺭﻭﭘﻮﺵ ﺳﻔﯿﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ، ﺁﺧﺮﺵ ﺑﻪ ﺁﻣﭙﻮﻝ
ﺧﺘﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻗﻄﻌﺎ؛ ﮐﻪ ﺷﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ :
« ﻋﺰﯾﺰﮐﻢ ! ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﮔﺮﯾﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻩ، ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ
ﺑﻬﺖ ﺑﺰﻧﻦ. ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﮐﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ. »
ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍﻩﺍﻓﺘﺎﺩﻩﯼ
ﭼﺸﻤﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﮐﯽ ﻫﻔﺖ، ﻫﺸﺖ
ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺗﺰﺭﯾﻘﺎﺕ ﻧﻌﺮﻩ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﺗﺮ
ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ، ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺁﻣﭙﻮﻝ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭘﺴﺮﻡ،
ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ، ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ .
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ ﺁﻣﭙﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ، ﮔﺮﯾﻪﺍﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ .
ﺭﻓﺘﻨﯽ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﻋﺎﻗﻞ ﺍﻧﺪﺭ ﺳﻔﯿﻬﯽ
ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻤﺖ ﭘﺴﺮﮎ ﮐﻪ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽﻫﺎﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ.
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺧﺘﺮﻡ
ﻫﯿﭽﯽ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﯿﺮﺩ، ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
ﮐﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺪ، ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺪ . ﻧﺮﯾﺰﺩ ﺗﻮﯼ
ﺧﻮﺩﺵ، ﭼﻮﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﯾﺎ ﭼﻮﻥ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒﻫﺎ ﮔﺮﯾﻪ
ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ . ( ﻋﺠﺐ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺰﺭﮔﯽ!)
ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ.
ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻧﺸﻮﺩ ﺗﻨﺪﯾﺲ ﺻﺒﺮ ﻭ ﺣﻠﻢ ﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﻥ
ﺧﻮﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪﯼ
« ﻧﺎﯾﺲ » ﻭ « ﮐﻮﻝ » ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻮﺿﺶ ﻣﺪﺍﻝ
ﺑﻪﺩﺭﺩﻧﺨﻮﺭِ « ﻓﻼﻧﯽ، ﻭﺍﯼ، ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ
ﺑﺎﺷﻪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﯾﻠﮑﺲ ﻭ ﺁﺭﻭﻣﻪ، ﺩﻟﺶ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﯾﺎﺳﺖ »
ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﺣﺎﻟﯽ ﻃﺮﻑ
ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻤﺎﻧﺪ؛ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﻭﺩ،
ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﺪ « ﺁﻫﺎﯼ! ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﻭﯼ .
ﺍﺻﻼ ﻏﻠﻂ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﺭﻭﯼ«!
ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺭﺍ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺎ
ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ.
ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﻓﻀﯿﻠﺖﻫﺎﯼ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﻧﺒﺎﺷﺪ .
ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﻧﺮﻭﺩ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺩﻡ، ﻫﻤﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻫﻢ ﺩﺍﺩ ﻣﯽﺯﻧﺪ، ﻫﻢ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﻭ ﻫﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ،
ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ، ﻫﻤﺎﻥﻭﻗﺖ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥﮐﺲ، ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻓﯽ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺰﻧﺪ، ﻧﺰﻧﺪ !
#ﺣﺴﻴﻦ _ﻭﺣﺪﺍﻧﻰ
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
داستان عاشق شدن قورباغه و کرم!
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سر تا پای تو هستم.»
کرم گفت: «من هم عاشق سر تا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: «تو زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش دست خودم نبود... من این پاها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی.»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: «این دفعه دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت: «ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
کرم گفت: «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد...
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: «بخشید شما مروارید...»
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند...
نمی داند که کجا رفته...
جی آنه ویلیس
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
مجموعه ي جديدم آپلود شد، اما اينطور شنيدم كه اينستاي خيلي ها امشب به مشكل خورده اميدوارم زودتر حل شه. Instagram: Amir.ali_gh
|
اَميرعلى قِ |
حالا كه روى مريخ آب پيدا شده، كاش مريخ را مثل زمين به گند نكشند.
خيلى خوشگل، دو تا آدم حسابى را ببرند آنجا كه بشوند آدم و حواى مريخ و فرزندانى تربيت كنند كه يكديگر را به جاى كشتن، ببخشند. دو نفرى كه موسيقى بدانند و به برابرى جنسيتى معتقد باشند. دو نفر كه بى خوردن سيب، بى آن كه نفرين شوند و نفرينشان پشت سر هزاران نسل بماند،
مثل آدم بروند زندگى عاشقانهشان را شروع كنند و مريخى بسازند كه كبوترهايش پيدا باشد و كمترين سرودش بوسه!
@amiralichannel
|
اَميرعلى قِ |
محمد بهشتي راد كه با گروه مطرح ژوان همكاري ميكنه از دوستاي خوب منه . ازش ممنونم بخاطر زحمات زيادي كه براي عكساي من ميكشه: Mohamadbeheshtirad
|
اَميرعلى قِ |
دوستت دارم
و همین،
غمگین ترم می کند!
وقتی که...
نمی توانم چهار فصل جهان را
بر شانه های تو آواز بخوانم!
وقتی که
بادی،
برگ هایت را از من می گیرد!
درخت بالا بلند من!
باور کن
این همه خواستن،
غمگین است...
برای پرنده ای که
از کوچی به کوچ دیگر پرواز می کند!
#مریم_ملک_دار
@amiralichannel
|