id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
1,219
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
خیام
رباعیات
افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند به جا تا نربایند دگر ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه می‌کشیم نایند دگر
1,220
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
خیام
رباعیات
ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نه‌ای غمان بیهوده مخور چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور
1,221
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
خیام
رباعیات
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر باغ طربت به سبزه آراسته گیر و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم بنشسته و بامداد برخاسته گیر
1,222
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
خیام
رباعیات
این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار آه این چه شراب است که تا روز شمار بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار
1,223
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
خیام
رباعیات
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر بوی قدح از غذای مریم خوشتر آه سحری ز سینهٔ خماری از نالهٔ بوسعید و ادهم خوشتر
1,224
رباعی شمارهٔ ۱۰۶
خیام
رباعیات
در دایره سپهر ناپیدا غور جامی‌ست که جمله را چشانند بدور نوبت چو به دور تو رسد آه مکن می نوش به خوشدلی که دور است نه جور
1,225
رباعی شمارهٔ ۱۰۷
خیام
رباعیات
دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار و آن گل بزبان حال با او می‌گفت من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار
1,226
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
خیام
رباعیات
ز آن می که حیات جاودانیست بخور سرمایه لذت جوانی است بخور سوزنده چو آتش است لیکن غم را سازنده چو آب زندگانی است بخور
1,227
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
خیام
رباعیات
گر باده خوری تو با خردمندان خور یا با صنمی لاله رخی خندان خور بسیار مخور ورد مکن فاش مساز اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
1,228
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
خیام
رباعیات
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر کاین یکدم عاریت در این کنج فنا بسیار بجویی و نیابی دیگر
1,229
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
خیام
رباعیات
از جملهٔ رفتگان این راه دراز باز آمده کیست تا به ما گوید راز پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز
1,230
رباعی شمارهٔ ۱۱۲
خیام
رباعیات
ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز مغز سر کیقباد و چشم پرویز
1,231
رباعی شمارهٔ ۱۱۳
خیام
رباعیات
وقت سحر است خیز ای مایه ناز نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز کانها که بجایند نپایند بسی و آنها که شدند کس نمیاید باز
1,232
رباعی شمارهٔ ۱۱۴
خیام
رباعیات
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس در پیش نهاده کله کیکاووس با کله همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
1,233
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
خیام
رباعیات
جامی است که عقل آفرین میزندش صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف می‌سازد و باز بر زمین میزندش
1,234
رباعی شمارهٔ ۱۱۶
خیام
رباعیات
خیام اگر ز باده مستی خوش باش با ماهرخی اگر نشستی خوش باش چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش
1,235
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
خیام
رباعیات
در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش
1,236
رباعی شمارهٔ ۱۱۸
خیام
رباعیات
ایام زمانه از کسی دارد ننگ کو در غم ایام نشیند دلتنگ می خور تو در آبگینه با ناله چنگ زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
1,237
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
خیام
رباعیات
از جرم گل سیاه تا اوج زحل کردم همه مشکلات کلی را حل بگشادم بندهای مشکل به حیل هر بند گشاده شد به جز بند اجل
1,238
رباعی شمارهٔ ۱۲۰
خیام
رباعیات
با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل از دست منه جام می و دامن گل زان پیش که ناگه شود از باد اجل پیراهن عمر ما چو پیراهن گل
1,239
رباعی شمارهٔ ۱۲۱
خیام
رباعیات
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم
1,240
رباعی شمارهٔ ۱۲۲
خیام
رباعیات
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیم خورشید چراغ دان و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
1,241
رباعی شمارهٔ ۱۲۳
خیام
رباعیات
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخوریم کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
1,242
رباعی شمارهٔ ۱۲۴
خیام
رباعیات
برخیزم و عزم باده ناب کنم رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم این عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
1,243
رباعی شمارهٔ ۱۲۵
خیام
رباعیات
بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم در زیرزمین نهفتگان می‌بینم چندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان می‌بینم
1,244
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
خیام
رباعیات
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم
1,245
رباعی شمارهٔ ۱۲۷
خیام
رباعیات
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطائیست عظیم تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
1,246
رباعی شمارهٔ ۱۲۸
خیام
رباعیات
خورشید به گل نهفت می‌نتوانم و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم از بحر تفکرم برآورد خرد دری که ز بیم سفت می‌نتوانم
1,247
رباعی شمارهٔ ۱۲۹
خیام
رباعیات
دشمن به غلط گفت که من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم
1,248
رباعی شمارهٔ ۱۳۰
خیام
رباعیات
مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم
1,249
رباعی شمارهٔ ۱۳۱
خیام
رباعیات
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم یا از غم رسوایی و مستی نخورم من می ز برای خوشدلی میخوردم اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
1,250
رباعی شمارهٔ ۱۳۲
خیام
رباعیات
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بارتن نتوانم من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
1,251
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
خیام
رباعیات
هر یک چندی یکی برآید که منم با نعمت و با سیم و زر آید که منم چون کارک او نظام گیرد روزی ناگه اجل از کمین برآید که منم
1,252
رباعی شمارهٔ ۱۳۴
خیام
رباعیات
یک چند به کودکی باستاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیم پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
1,253
رباعی شمارهٔ ۱۳۵
خیام
رباعیات
یک روز ز بند عالم آزاد نیم یک دمزدن از وجود خود شاد نیم شاگردی روزگار کردم بسیار در کار جهان هنوز استاد نیم
1,254
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
خیام
رباعیات
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن فردا که نیامده ست فریاد مکن برنامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
1,255
رباعی شمارهٔ ۱۳۷
خیام
رباعیات
ای دیده اگر کور نئی گور ببین وین عالم پر فتنه و پر شور ببین شاهان و سران و سروران زیر گلند روهای چو مه در دهن مور ببین
1,256
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
خیام
رباعیات
برخیز و مخور غم جهان گذران بنشین و دمی به شادمانی گذران در طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت بتو خود نیامدی از دگران
1,257
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
خیام
رباعیات
چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان خرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
1,258
رباعی شمارهٔ ۱۴۰
خیام
رباعیات
رفتم که در این منزل بیداد بدن در دست نخواهد به جز از باد بدن آن را باید به مرگ من شاد بدن کز دست اجل تواند آزاد بدن
1,259
رباعی شمارهٔ ۱۴۱
خیام
رباعیات
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین اندر دو جهان کرا بود زهره این
1,260
رباعی شمارهٔ ۱۴۲
خیام
رباعیات
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و پالوده هر خس بودن
1,261
رباعی شمارهٔ ۱۴۳
خیام
رباعیات
قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین میترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و نه این
1,262
رباعی شمارهٔ ۱۴۴
خیام
رباعیات
گاویست در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین چشم خردت باز کن از روی یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
1,263
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
خیام
رباعیات
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را ز میان از نو فلکی دگر چنان ساختمی کازاده بکام دل رسیدی آسان
1,264
رباعی شمارهٔ ۱۴۶
خیام
رباعیات
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان می خواه مروق به طراز آمدگان رفتند یکان یکان فراز آمدگان کس می ندهد نشان ز بازآمدگان
1,265
رباعی شمارهٔ ۱۴۷
خیام
رباعیات
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
1,266
رباعی شمارهٔ ۱۴۸
خیام
رباعیات
نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن کس غیب چه داند که چه خواهد بودن می باید و معشوق و به کام آسودن
1,267
رباعی شمارهٔ ۱۴۹
خیام
رباعیات
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
1,268
رباعی شمارهٔ ۱۵۰
خیام
رباعیات
از آمدن و رفتن ما سودی کو وز تار امید عمر ما پودی کو چندین سروپای نازنینان جهان می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو
1,269
رباعی شمارهٔ ۱۵۱
خیام
رباعیات
از تن چو برفت جان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو و آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو
1,270
رباعی شمارهٔ ۱۵۲
خیام
رباعیات
می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد بجان پاک من و تو در سبزه نشین و می روشن میخور کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
1,271
رباعی شمارهٔ ۱۵۳
خیام
رباعیات
از هر چه بجز می است کوتاهی به می هم ز کف بتان خرگاهی به مستی و قلندری و گمراهی به یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
1,272
رباعی شمارهٔ ۱۵۴
خیام
رباعیات
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده در سایه گل نشین که بسیار این گل در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
1,273
رباعی شمارهٔ ۱۵۵
خیام
رباعیات
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
1,274
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
خیام
رباعیات
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به در دست به از تخت فریدون صد بار خشت سر خم ز ملک کیخسرو به
1,275
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
خیام
رباعیات
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی معذوری اگر در طلبش میکوشی باقی همه رایگان نیرزد هشدار تا عمر گرانبها بدان نفروشی
1,276
رباعی شمارهٔ ۱۵۸
خیام
رباعیات
از آمدن بهار و از رفتن دی اوراق وجود ما همی گردد طی می خور! مخور اندوه که فرمود حکیم غمهای جهان چو زهر و تریاقش می
1,277
رباعی شمارهٔ ۱۵۹
خیام
رباعیات
از کوزه‌گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده‌ام کوزه هر خماری
1,278
رباعی شمارهٔ ۱۶۰
خیام
رباعیات
ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی وز هفت و چهار دایم اندر تفتی می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
1,279
رباعی شمارهٔ ۱۶۱
خیام
رباعیات
ایدل تو به اسرار معما نرسی در نکته زیرکان دانا نرسی اینجا به می لعل بهشتی می ساز کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
1,280
رباعی شمارهٔ ۱۶۲
خیام
رباعیات
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی با باده لعل باش و با سیم تنی کانکس که جهان کرد فراغت دارد از سبلت چون تویی و ریش چو منی
1,281
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
خیام
رباعیات
ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی
1,282
رباعی شمارهٔ ۱۶۴
خیام
رباعیات
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بدم که کردم این عیاشی با من به زبان حال می‌گفت سبو من چون تو بدم تو نیز چون من باشی
1,283
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
خیام
رباعیات
بر شاخ امید اگر بری یافتمی هم رشته خویش را سری یافتمی تا چند ز تنگنای زندان وجود ای کاش سوی عدم دری یافتمی
1,284
رباعی شمارهٔ ۱۶۶
خیام
رباعیات
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
1,285
رباعی شمارهٔ ۱۶۷
خیام
رباعیات
پیری دیدم به خانهٔ خماری گفتم نکنی ز رفتگان اخباری گفتا می خور که همچو ما بسیاری رفتند و خبر باز نیامد باری
1,286
رباعی شمارهٔ ۱۶۸
خیام
رباعیات
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی بادیم همه باده بیار ای ساقی
1,287
رباعی شمارهٔ ۱۶۹
خیام
رباعیات
چندان که نگاه می‌کنم هر سویی در باغ روان است ز کوثر جویی صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی بنشین به بهشت با بهشتی رویی
1,288
رباعی شمارهٔ ۱۷۰
خیام
رباعیات
خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی فارغ شده‌اند از تمنای تو دی قصه چه کنم که به تقاضای تو دی دادند قرار کار فردای تو دی
1,289
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
خیام
رباعیات
در کارگه کوزه‌گری کردم رای در پایه چرخ دیدم استاد بپای میکرد دلیر کوزه را دسته و سر از کله پادشاه و از دست گدای
1,290
رباعی شمارهٔ ۱۷۲
خیام
رباعیات
در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من میدانی در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی
1,291
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
خیام
رباعیات
زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری پر کن قدحی بخور بمن ده دگری زان پیشتر ای صنم که در رهگذری خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری
1,292
رباعی شمارهٔ ۱۷۴
خیام
رباعیات
گر آمدنم بخود بدی نامدمی ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی به زان نبدی که اندر این دیر خراب نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
1,293
رباعی شمارهٔ ۱۷۵
خیام
رباعیات
گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی با لاله رخی و گوشه بستانی عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
1,294
رباعی شمارهٔ ۱۷۶
خیام
رباعیات
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی احوال فلک جمله پسندیده بدی ور عدل بدی بکارها در گردون کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
1,295
رباعی شمارهٔ ۱۷۷
خیام
رباعیات
هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواری انگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهاده‌ای چه می‌پنداری
1,296
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
خیام
رباعیات
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می کافکند بخاک صد هزاران جم و کی این آمدن تیرمه و رفتن دی
1,321
بخش ۱ - آغاز کتاب
فردوسی
آغاز کتاب
به نام خداوند جان و خرد کز این برتر اندیشه بر نگذرد خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای خداوند کیوان و گَردان سپهر فروزندهٔ ماه و ناهید و مهر ز نام و نشان و گمان برتر است نگارندهٔ بر شده پیکر است به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه سخن هر چه زین گوهران بگذرد نیابد بدو راه جان و خرد خرد گر سخن برگزیند همی همان را گزیند، که بیند همی ستودن نداند کس، او را چو هست میان بندگی را ببایدت بست خرد را و جان را همی سنجد اوی در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی بدین آلت رای و جان و زبان ستود آفریننده را کی توان به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار بی‌کار یک‌سو شوی پرستنده باشی و جوینده راه به ژرفی به فرمانش کردن نگاه توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود از این پرده برتر سخن‌گاه نیست ز هستی مر اندیشه را راه نیست
1,322
بخش ۲ - ستایش خرد
فردوسی
آغاز کتاب
کنون ای خردمند وصف خرد بدین جایگه گفتن اندر خورد کنون تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده ز او بر خورد خرد بهتر از هر چه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای از او شادمانی و ز اویت غمی است و ز اویت فزونی و ز اویت کمی است خرد تیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان چه گفت آن خردمند مرد خرد که دانا ز گفتار او بر خورد کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کردهٔ خویش ریش هشیوار دیوانه خواند ورا همان خویش بیگانه داند ورا از اویی به هر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد به بند خرد چشم جان است چون بنگری تو بی‌چشم شادان جهان نسپری نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جان است و آن سه پاس سه پاس تو چشم است و گوش و زبان کز این سه رسد نیک و بد بی‌گمان خرد را و جان را که یارد ستود و گر من ستایم که یارد شنود حکیما چو کس نیست گفتن چه سود از این پس بگو کآفرینش چه بود تویی کردهٔ کردگار جهان ببینی همی آشکار و نهان به گفتار دانندگان راه جوی به گیتی بپوی و به هر کس بگوی ز هر دانشی چون سخن بشنوی از آموختن یک زمان نغنوی چو دیدار یابی به شاخ سخن بدانی که دانش نیاید به بن
1,323
بخش ۳ - گفتار اندر آفرینش عالم
فردوسی
آغاز کتاب
از آغاز باید که دانی درست سر مایهٔ گوهران از نخست که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانایی آرد پدید سرمایهٔ گوهران این چهار بر آورده بی‌رنج و بی‌روزگار یکی آتشی بر شده تابناک میان آب و باد از بر تیره خاک نخستین که آتش به جنبش دمید ز گرمیش پس خشکی آمد پدید و زان پس ز آرام سردی نمود ز سردی همان باز تری فزود چو این چار گوهر به جای آمدند ز بهر سپنجی سرای آمدند گهرها یک اندر دگر ساخته ز هر گونه گردن برافراخته پدید آمد این گنبد تیز رو شگفتی نمایندهٔ نو به‌ نو ابر ده و دو هفت شد کدخدای گرفتند هر یک سزاوار جای در بخشش و دادن آمد پدید ببخشید دانا چنان چون سزید فلک‌ها یک اندر دگر بسته شد بجنبید چون کار پیوسته شد چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ زمین شد به کردار روشن چراغ ببالید کوه آب‌ها بر دمید سر رستنی سوی بالا کشید زمین را بلندی نبد جایگاه یکی مرکزی تیره بود و سیاه ستاره بر او بر شگفتی نمود به خاک اندرون روشنایی فزود همی بر شد آتش فرود آمد آب همی گشت گرد زمین آفتاب گیا رست با چند گونه درخت به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت ببالد ندارد جز این نیرویی نپوید چو پیوندگان هر سویی و زان پس چو جنبنده آمد پدید همه رستنی زیر خویش آورید خور و خواب و آرام جوید همی و زان زندگی کام جوید همی نه گویا زبان و نه جویا خرد ز خاک و ز خاشاک تن پرورد نداند بد و نیک فرجام کار نخواهد از او بندگی کردگار چو دانا توانا بد و دادگر از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر چنین است فرجام کار جهان نداند کسی آشکار و نهان
1,324
بخش ۴ - گفتار اندر آفرینش مردم
فردوسی
آغاز کتاب
چو زین بگذری مردم آمد پدید شد این بندها را سراسر کلید سرش راست بر شد چو سرو بلند به گفتار خوب و خرد کار بند پذیرندهٔ هوش و رای و خرد مر او را دد و دام فرمان برد ز راه خرد بنگری اندکی که مردم به معنی چه باشد یکی مگر مردمی خیره خوانی همی جز این را نشانی ندانی همی تو را از دو گیتی بر آورده‌اند به چندین میانجی بپرورده‌اند نخستین فطرت پسین شمار تویی خویشتن را به بازی مدار شنیدم ز دانا دگرگونه زین چه دانیم راز جهان آفرین نگه کن سرانجام خود را ببین چو کاری بیابی از این به گزین به رنج اندر آری تنت را رواست که خود رنج بردن به دانش سزاست چو خواهی که یابی ز هر بد رها سر اندر نیاری به دام بلا نگه کن بدین گنبد تیزگرد که درمان ازوی است و ز اوی است درد نه گشت زمانه بفرسایدش نه آن رنج و تیمار بگزایدش نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی از او دان فزونی از او هم شمار بد و نیک نزدیک او آشکار
1,325
بخش ۵ - گفتار اندر آفرینش آفتاب
فردوسی
آغاز کتاب
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود نه از آب و گرد و نه از باد و دود به چندین فروغ و به چندین چراغ بیاراسته چون به نوروز باغ روان اندر او گوهر دل‌فروز کز او روشنایی گرفته است روز ز خاور بر آید سوی باختر نباشد از این یک روش راست‌تر ایا آن که تو آفتابی همی چه بودت که بر من نتابی همی
1,326
بخش ۶ - در آفرینش ماه
فردوسی
آغاز کتاب
چراغ است مر تیره شب را بسیچ به بد تا توانی تو هرگز مپیچ چو سی روز گردش بپیمایدا شود تیره گیتی بدو روشنا پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو غم عشق خْوَرد چو بیننده دیدارش از دور دید هم اندر زمان او شود ناپدید دگر شب نمایش کند بیش‌تر تو را روشنایی دهد بیش‌تر به دو هفته گردد تمام و درست بدان باز گردد که بود از نخست بود هر شبانگاه باریک‌تر به خورشید تابنده نزدیک‌تر بدینسان نهادش خداوند داد بود تا بود هم بدین یک نهاد
1,327
بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر
فردوسی
آغاز کتاب
تو را دانش و دین رهاند درست در رستگاری ببایدت جست و گر دل نخواهی که باشد نژند نخواهی که دائم بوی مستمند به گفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگی‌ها بدین آب شوی چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی خداوند امر و خداوند نهی که خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر کس ز بوبکر به عمر کرد اسلام را آشکار بیاراست گیتی چو باغ بهار پس از هر دو آن بود عثمان گزین خداوند شرم و خداوند دین چهارم علی بود جفت بتول که او را به خوبی ستاید رسول که من شهر علمم علیم در است درست این سخن قول پیغمبر است گواهی دهم کاین سخن‌ها ز اوست تو گویی دو گوشم پر آواز اوست علی را چنین گفت و دیگر همین کز ایشان قوی شد به هر گونه دین نبی آفتاب و صحابان چو ماه به هم بستهٔ یک‌دگر راست راه منم بندهٔ اهل بیت نبی ستایندهٔ خاک و پای وصی حکیم این جهان را چو دریا نهاد بر انگیخته موج از او تندباد چو هفتاد کشتی بر او ساخته همه بادبان‌ها بر افراخته یکی پهن کشتی به سان عروس بیاراسته همچو چشم خروس محّمد بدو اندرون با علی همان اهل بیت نبی و ولی خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن به دل گفت اگر با نبی و وصی شوم غرقه دارم دو یار وفی همانا که باشد مرا دستگیر خداوند تاج و لوا و سریر خداوند جوی می و انگبین همان چشمهٔ شیر و ماء معین اگر چشم داری به دیگر سرای به نزد نبی و علی گیر جای گرت زین بد آید گناه من است چنین است و این دین و راه من است بر این زادم و هم بر این بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم دلت گر به راه خطا مایل است تو را دشمن اندر جهان خود دل است نباشد جز از بی‌پدر دشمنش که یزدان به آتش بسوزد تنش هر آنکس که در جانش بغض علی است از او زارتر در جهان زار کی است نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی هم‌رهان همه نیکی‌ات باید آغاز کرد چو با نیک‌نامان بوی هم‌نورد از این در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی
1,328
بخش ۸ - گفتار اندر فراهم آوردن کتاب
فردوسی
آغاز کتاب
سخن هر چه گویم همه گفته‌اند بر باغ دانش همه رفته‌اند اگر بر درخت برومند جای نیابم که از بر شدن نیست رای کسی کو شود زیر نخل بلند همان سایه ز او بازدارد گزند توانم مگر پایه‌ای ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن کز این نامور نامهٔ شهریار به گیتی بمانم یکی یادگار تو این را دروغ و فسانه مدان به رنگ فسون و بهانه مدان از او هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز و معنی برد یکی نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان پراگنده در دست هر موبدی از او بهره‌ای نزد هر بخردی یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد پژوهندهٔ روزگار نخست گذشته سخن‌ها همه باز جست ز هر کشوری موبدی سالخْوَرد بیاورد کاین نامه را یاد کرد بپرسیدشان از کیان جهان و زان نامداران فرخ مهان که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون به ما خوار بگذاشتند چه گونه سر آمد به نیک اختری بر ایشان همه روز کند آوری بگفتند پیشش یکایک مهان سخن‌های شاهان و گشت جهان چو بشنید از ایشان سپهبد سخن یکی نامور نامه افکند بن چنین یادگاری شد اندر جهان بر او آفرین از کهان و مهان
1,329
بخش ۹ - داستان دقیقی شاعر
فردوسی
آغاز کتاب
چو از دفتر این داستان‌ها بسی همی خواند خواننده بر هر کسی جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان جوانی بیامد گشاده زبان سخن گفتن خوب و طبع روان به شعر آرم این نامه را گفت من از او شادمان شد دل انجمن جوانیش را خوی بد یار بود ابا بد همیشه به پیکار بود بر او تاختن کرد ناگاه مرگ نهادش به سر بر یکی تیره ترگ بدان خوی بد جان شیرین بداد نبد از جوانیش یک روز شاد یکایک از او بخت برگشته شد به دست یکی بنده بر کشته شد برفت او و این نامه ناگفته ماند چنان بخت بیدار او خفته ماند الهی عفو کن گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا
1,330
بخش ۱۰ - بنیاد نهادن کتاب
فردوسی
آغاز کتاب
دل روشن من چو برگشت از اوی سوی تخت شاه جهان کرد روی که این نامه را دست پیش آورم ز دفتر به گفتار خویش آورم بپرسیدم از هر کسی بی‌شمار بترسیدم از گردش روزگار مگر خود درنگم نباشد بسی بباید سپردن به دیگر کسی و دیگر که گنجم وفادار نیست همین رنج را کس خریدار نیست بر این گونه یک چند بگذاشتم سخن را نهفته همی داشتم سراسر زمانه پر از جنگ بود به جویندگان بر جهان تنگ بود ز نیکو سخن بهْ چه اندر جهان به نزد سخن سنج فرّخ مهان اگر نامدی این سخن از خدای نبی کِی بدی نزد ما رهنمای به شهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود مرا گفت خوب آمد این رای تو به نیکی گراید همی پای تو نبشته من این نامهٔ پهلوی به پیش تو آرم مگر نغنوی گشاده زبان و جوانیت هست سخن گفتن پهلوانیت هست شو این نامهٔ خسروان باز گوی بدین جوی نزد مهان آبروی چو آورد این نامه نزدیک من بر افروخت این جان تاریک من
1,331
بخش ۱۱ - در داستان ابو منصور
فردوسی
آغاز کتاب
بدین نامه چون دست کردم دراز یکی مهتری بود گردن‌فراز جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان خداوند رای و خداوند شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم مرا گفت کز من چه باید همی که جانت سخن برگراید همی به چیزی که باشد مرا دسترس بکوشم نیازت نیارم به کس همی داشتم چون یکی تازه سیب که از باد نامد به من بر نهیب به کیوان رسیدم ز خاک نژند از آن نیک‌دل نامدار ارجمند به چشمش همان خاک و هم سیم و زر کریمی بدو یافته زیب و فر سراسر جهان پیش او خوار بود جوانمرد بود و وفادار بود چنان نامور گم شد از انجمن چو در باغ سرو سهی از چمن نه ز او زنده بینم نه مرده نشان به دست نهنگان مردم کشان دریغ آن کمربند و آن گِردگاه دریغ آن کِیی برز و بالای شاه گرفتار ز او دل شده نا‌امید نوان لرز لرزان به کردار بید یکی پند آن شاه یاد آوریم ز کژی روان سوی داد آوریم مرا گفت کاین نامهٔ شهریار گرت گفته آید به شاهان سپار بدین نامه من دست بردم فراز به نام شهنشاه گردن‌فراز
1,332
بخش ۱۲ - ستایش سلطان محمود
فردوسی
آغاز کتاب
جهان آفرین تا جهان آفرید چون او مرزبانی نیامد پدید چو خورشید بر چرخ بنمود تاج زمین شد به کردار تابنده عاج چه گویم که خورشید تابان که بود کز او در جهان روشنایی فزود ابوالقاسم آن شاه پیروز بخت نهاد از بر تاج خورشید تخت ز خاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فرّ او کان زر مرا اختر خفته بیدار گشت به مغز اندر اندیشه بسیار گشت بدانستم آمد زمان سخن کنون نو شود روزگار کهن بر اندیشهٔ شهریار زمین بخفتم شبی لب پر از آفرین دل من چو نور اندر آن تیره شب نخفته گشاده دل و بسته لب چنان دید روشن روانم به خواب که رخشنده شمعی بر آمد ز آب همه روی گیتی شب لاژورد از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد در و دشت بر سان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی نشسته بر او شهریاری چو ماه یکی تاج بر سر به جای کلاه رده بر کشیده سپاهش دو میل به دست چپش هفتصد ژنده پیل یکی پاک دستور پیشش به پای بداد و بدین شاه را رهنمای مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه و زان ژنده پیلان و چندان سپاه چو آن چهرهٔ خسروی دیدمی از آن نامداران بپرسیدمی که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه ستاره است پیش اندرش یا سپاه یکی گفت کاین شاه روم است و هند ز قنّوج تا پیش دریای سند به ایران و توران ورا بنده‌اند به رای و به فرمان او زنده‌اند بیاراست روی زمین را به داد بپردخت از آن تاج بر سر نهاد جهاندار محمود شاه بزرگ به آبشخور آرد همی میش و گرگ ز کشمیر تا پیش دریای چین بر او شهریاران کنند آفرین چو کودک لب از شیر مادر بشست ز گهواره محمود گوید نخست نپیچد کسی سر ز فرمان اوی نیارد گذشتن ز پیمان اوی تو نیز آفرین کن که گوینده‌ای بدو نام جاوید جوینده‌ای چو بیدار گشتم بجستم ز جای چه مایه شب تیره بودم به پای بر آن شهریار آفرین خواندم نبودم درم جان بر افشاندم به دل گفتم این خواب را پاسخ است که آواز او بر جهان فرخ است بر آن آفرین کو کند آفرین بر آن بخت بیدار و فرخ زمین ز فرش جهان شد چو باغ بهار هوا پر ز ابر و زمین پر نگار از ابر اندر آمد به هنگام نم جهان شد به کردار باغ ارم به ایران همه خوبی از داد اوست کجا هست مردم همه یاد اوست به بزم اندرون آسمان سخاست به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل به کف ابر بهمن به دل رود نیل سر بخت بدخواه با خشم اوی چو دینار خوارست بر چشم اوی نه کند آوری گیرد از باج و گنج نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج هر آن کس که دارد ز پروردگان از آزاد و از نیک‌دل بردگان شهنشاه را سر به سر دوست‌وار به فرمان ببسته کمر استوار نخستین برادرش که‌تر به سال که در مردمی کس ندارد همال ز گیتی پرستندهٔ فر و نصر زیَد شاد در سایهٔ شاه عصر کسی کش پدر ناصرالدین بود سر تخت او تاج پروین بود و دیگر دلاور سپهدار طوس که در جنگ بر شیر دارد فسوس ببخشد درم هر چه یابد ز دهر همی آفرین یابد از دهر بهر به یزدان بود خلق را رهنمای سر شاه خواهد که باشد به جای جهان بی‌سر و تاج خسرو مباد همیشه بماناد جاوید و شاد همیشه تن آباد با تاج و تخت ز درد و غم آزاد و پیروز بخت کنون باز گردم به آغاز کار سوی نامهٔ نامور شهریار
1,335
بخش ۱
فردوسی
کیومرث
سخن‌گوی دهقان چه گوید نخست که نام بزرگی به گیتی که جست که بود آن که دیهیم بر سر نهاد ندارد کس آن روزگاران به یاد مگر کز پدر یاد دارد پسر بگوید تو را یک به یک در به در که نام بزرگی که آورد پیش که را بود از آن برتران پایه بیش پژوهندهٔ نامهٔ باستان که از پهلوانان زند داستان چنین گفت کآیین تخت و کلاه کیومرث آورد و او بود شاه چو آمد به برج حَمَل آفتاب جهان گشت با فرَ و آیین و آب بتابید از آن سان ز برج بره که گیتی جوان گشت از آن یک‌سره کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای سر بخت و تختش بر آمد به کوه پلنگینه پوشید خود با گروه از او اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نو بُد و نو خورش به گیتی درون سال سی شاه بود به خوبی چو خورشید بر گاه بود همی تافت زو فرّ شاهنشهی چو ماه دو هفته ز سرو سهی دد و دام و هر جانور کش بدید ز گیتی به نزدیک او آرمید دوتا می‌شدندی بر تخت او از آن بر شده فرّه و بخت او به رسم نماز آمدندیش پیش و ز او برگرفتند آیین خویش پسر بد مر او را یکی خوب‌روی هنرمند و همچون پدر نامجوی سیامک بُدش نام و فرخنده بود کیومرث را دل بدو زنده بود به جانش بر از مهر گریان بدی ز بیم جداییش بریان بدی بر آمد بر این کار یک روزگار فروزنده شد دولت شهریار به گیتی نبودش کسی دشمنا مگر بدکنش ریمن آهرمنا به رشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا ببالید بال یکی بچه بودش چو گرگ سترگ دلاور شده با سپاه بزرگ جهان شد بر آن دیو بچّه سیاه ز بخت سیامک و زان پایگاه سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست همی گفت با هر کسی رای خویش جهان کرد یک‌سر پر آوای خویش کیومرث زین خود کی آگاه بود که تخت مهی را جز او شاه بود یکایک بیامد خجسته سروش به سان پری پلنگینه پوش بگفتش ورا زین سخن در به در که دشمن چه سازد همی با پدر سخن چون به گوش سیامک رسید ز کردار بدخواه دیو پلید دل شاه بچّه بر آمد به جوش سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش بپوشید تن را به چرم پلنگ که جوشن نبود و نه آیین جنگ پذیره شدش دیو را جنگجوی سپه را چو روی اندر آمد به روی سیامک بیامد برهنه تنا بر آویخت با پور آهرمنا بزد چنگ وارونه دیو سیاه دوتا اندر آورد بالای شاه فکند آن تن شاهزاده به خاک به چنگال کردش کمرگاه چاک سیامک به دست خروزان دیو تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو چو آگه شد از مرگ فرزند شاه ز تیمار گیتی بر او شد سیاه فرود آمد از تخت ویله کنان زنان بر سر و موی و رخ را کَنان دو رخساره پر خون و دل سوگوار دو دیده پر از نم چو ابر بهار خروشی بر آمد ز لشکر به زار کشیدند صف بر در شهریار همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ دد و مرغ و نخچیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه برفتند با سوگواری و درد ز درگاه کی شاه برخاست گرد نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار درود آوریدش خجسته سروش کز این بیش مخروش و باز آر هوش سپه ساز و برکش به فرمان من بر آور یکی گرد از آن انجمن از آن بد کنش دیو روی زمین بپرداز و پردخته کن دل ز کین کی نامور سر سوی آسمان بر آورد و بدخواست بر بدگمان بر آن برترین نام یزدانش را بخواند و بپالود مژگانش را و زان پس به کین سیامک شتافت شب و روز آرام و خفتن نیافت
1,336
بخش ۲
فردوسی
کیومرث
خجسته سیامک یکی پور داشت که نزد نیا جاه دستور داشت گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مر او را به بر نیایش به جای پسر داشتی جز او بر کسی چشم نگماشتی چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را همه گفتنی‌ها بدو بازگفت همه رازها بر گشاد از نهفت که من لشکری کرد خواهم همی خروشی برآورد خواهم همی تو را بود باید همی پیشرو که من رفتنی‌ام تو سالار نو پری و پلنگ انجمن کرد و شیر ز درّندگان گرگ و ببر دلیر سپاهی دد و دام و مرغ و پری سپهدار پرکین و کنداوری پس پشت لشکر کیومرث شاه نبیره به پیش اندرون با سپاه بیامد سیه دیو با ترس و باک همی بآسمان بر پراگند خاک ز هرّای درّندگان چنگ دیو شده سست از خشم کیهان خدیو به هم برشکستند هر دو گروه شدند از دد و دام دیوان ستوه بیازید هوشنگ چون شیر چنگ جهان کرد بر دیو نستوه تنگ کشیدش سراپای یک‌سر دوال سپهبد برید آن سر بی‌همال به پای اندر افگند و بسپرد خوار دریده بر او چرم و برگشته کار چو آمد مر آن کینه را خواستار سرآمد کیومرث را روزگار برفت و جهان مردری ماند ازوی نگر تا که را نزد او آبروی جهان فریبنده را گرد کرد ره سود بنمود و خود مایه خْوَرد جهان سر به سر چو فسانست و بس نماند بد و نیک بر هیچ‌کس
1,337
بخش ۱
فردوسی
هوشنگ
جهاندار هوشنگ با رای و داد به جای نیا تاج بر سر نهاد بگشت از برش چرخ سالی چهل پر از هوش مغز و پر از رای دل چو بنشست بر جایگاه مهی چنین گفت بر تخت شاهنشهی که بر هفت کشور منم پادشا جهاندار پیروز و فرمانروا به فرمان یزدان پیروزگر به داد و دهش تنگ بستم کمر و زان پس جهان یک‌سر آباد کرد همه روی گیتی پر از داد کرد نخستین یکی گوهر آمد به چنگ به آتش ز آهن جدا کرد سنگ سر مایه کرد آهن آبگون کز آن سنگ خارا کشیدش برون
1,338
بخش ۲
فردوسی
هوشنگ
یکی روز شاه جهان سوی کوه گذر کرد با چند کس هم‌گروه پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره‌گون نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ به زور کیانی رهانید دست جهان‌سوز مار از جهان‌جوی جست بر آمد به سنگ گران سنگ خرد همان و همین سنگ بشکست گرد فروغی پدید آمد از هر دو سنگ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ نشد مار کشته ولیکن ز راز از این طبع سنگ آتش آمد فراز جهاندار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین که او را فروغی چنین هدیه داد همین آتش آنگاه قبله نهاد بگفتا فروغی است این ایزدی پرستید باید اگر بخردی شب آمد بر افروخت آتش چو کوه همان شاه در گرد او با گروه یکی جشن کرد آن شب و باده خْوَرد سده نام آن جشن فرخنده کرد ز هوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار کز آباد کردن جهان شاد کرد جهانی به نیکی از او یاد کرد
1,339
بخش ۳
فردوسی
هوشنگ
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد از آهنگری ارّه و تیشه کرد چو این کرده شد چارهٔ آب ساخت ز دریای‌ها رودها را بتاخت به جوی و به رود آب‌ها راه کرد به فرخندگی رنج کوتاه کرد چراگاه مردم بدان برفزود پراگند پس تخم و کشت و درود برنجید پس هر کسی نان خویش بورزید و بشناخت سامان خویش بدان ایزدی جاه و فرّ کیان ز نخچیر گور و گوزن ژیان جدا کرد گاو و خر و گوسفند به ورز آورید آن‌چه بُد سودمند ز پویندگان هر چه مویش نکوست بکشت و به سرشان برآهیخت پوست چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم چهارم سمور است کش موی گرم بر این گونه از چرم پویندگان بپوشید بالای گویندگان برنجید و گسترد و خورد و سپرد برفت و به جز نام نیکی نبرد بسی رنج برد اندر آن روزگار به افسون و اندیشهٔ بی‌شمار چو پیش آمدش روزگار بهی از او مردری ماند تخت مهی زمانه ندادش زمانی درنگ شد آن هوش هوشنگ با فرّ و سنگ نپیوست خواهد جهان با تو مهر نه نیز آشکارا نمایدت چهر
1,341
طهمورث
فردوسی
طهمورث
پسر بد مر او را یکی هوشمند گرانمایه طهمورث دیو بند بیامد به تخت پدر بر نشست به شاهی کمر بر میان بر ببست همه موبدان را ز لشکر بخواند به خوبی چه مایه سخن‌ها براند چنین گفت کامروز تخت و کلاه مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه جهان از بدی‌ها بشویم به رای پس آنگه کنم درگهی گرد پای ز هر جای کوته کنم دست دیو که من بود خواهم جهان را خدیو هر آن چیز کاندر جهان سودمند کنم آشکارا گشایم ز بند پس از پشت میش و بره پشم و موی برید و به رشتن نهادند روی به کوشش از او کرد پوشش به رای به گستردنی بد هم او رهنمای ز پویندگان هر چه بد تیز رو خورش کردشان سبزه و کاه و جو رمنده ددان را همه بنگرید سیه گوش و یوز از میان برگزید به چاره بیاوردش از دشت و کوه به بند آمدند آن که بد زان گروه ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز چو باز و چو شاهین گردن فراز بیاورد و آموختن‌شان گرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت چو این کرده شد ماکیان و خروس کجا بر خروشد گه زخم کوس بیاورد و یک‌سر به مردم کشید نهفته همه سودمندش گزید بفرمودشان تا نوازند گرم نخوانندشان جز به آواز نرم چنین گفت کاین را ستایش کنید جهان آفرین را نیایش کنید که او دادمان بر ددان دستگاه ستایش مر او را که بنمود راه مر او را یکی پاک دستور بود که رایش ز کردار بد دور بود خنیده به هر جای شهرسپ نام نزد جز به نیکی به هر جای گام همه روزه بسته ز خوردن دو لب به پیش جهاندار بر پای شب چنان بر دل هر کسی بود دوست نماز شب و روزه آیین اوست سر مایه بد اختر شاه را در بسته بد جان بدخواه را همه راه نیکی نمودی به شاه همه راستی خواستی پایگاه چنان شاه پالوده گشت از بدی که تابید ازو فرّهٔ ایزدی برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیز رو بارگی بر نشست زمان تا زمان زینش بر ساختی همی گرد گیتی‌ش بر تاختی چو دیوان بدیدند کردار او کشیدند گردن ز گفتار او شدند انجمن دیو بسیار مر که پردخته مانند از او تاج و فرّ چو طهمورث آگه شد از کارشان بر آشفت و بشکست بازارشان به فرّ جهاندار بستش میان به گردن بر آورد گرز گران همه نرّه دیوان و افسونگران برفتند جادو سپاهی گران دمنده سیه دیوشان پیش‌رو همی بآسمان برکشیدند غو جهاندار طهمورث بافرین بیامد کمربستهٔ جنگ و کین یکایک بیاراست با دیو جنگ نبد جنگشان را فراوان درنگ از ایشان دو بهره به افسون ببست دگرشان به گرز گران کرد پست کشیدندشان خسته و بسته خوار به جان خواستند آن زمان زینهار که ما را مکش تا یکی نو هنر بیاموزی از ما که‌ت آید به بر کی نامور دادشان زینهار بدان تا نهانی کنند آشکار چو آزاد گشتند از بند او بجستند ناچار پیوند او نبشتن به خسرو بیاموختند دلش را به دانش برافروختند نبشتن یکی نه، که نزدیک سی چه رومی، چه تازی و چه پارسی چه سغدی، چه چینی و چه پهلوی ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی جهاندار سی سال از این بیشتر چه گونه پدید آوریدی هنر برفت و سر آمد بر او روزگار همه رنج او ماند از او یادگار
1,342
بخش ۱
فردوسی
جمشید
گرانمایه جمشید فرزند او کمر بست یک‌دل پر از پند او برآمد بر آن تخت فرّخ پدر به رسم کیان بر سرش تاج زر کمر بست با فرّ شاهنشهی جهان گشت سرتاسر او را رهی زمانه بر آسود از داوری به فرمان او دیو و مرغ و پری جهان را فزوده بدو آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی منم گفت با فرّهٔ ایزدی همم شهریاری همم موبدی بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم نخست آلت جنگ را دست برد در نام جستن به گردان سپرد به فرّ کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جوشنا چو خفتان و تیغ و چو برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان بدین اندرون سال پنجاه رنج ببرد و از این چند بنهاد گنج دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد که پوشند هنگام ننگ و نبرد ز کتّان و ابریشم و موی قز قصب کرد پر مایه دیبا و خز بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن چو شد بافته شستن و دوختن گرفتند از او یک‌سر آموختن چو این کرده شد ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد بدین اندرون نیز پنجاه خورد گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش به رسم پرستندگان دانی‌اش جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد کوه بدان تا پرستش بود کارشان نوان پیش روشن جهاندارشان صفی بر دگر دست بنشاندند همی نام نیساریان خواندند کجا شیر مردان جنگ آورند فروزندهٔ لشکر و کشورند کز ایشان بود تخت شاهی به جای و ز ایشان بود نام مردی به پای بسودی سه دیگر گره را شناس کجا نیست از کس بر ایشان سپاس بکارند و ورزند و خود بدروند به گاه خورش سرزنش نشنوند ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش ز آواز پیغاره آسوده گوش تن آزاد و آباد گیتی بر اوی بر آسوده از داور و گفتگوی چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد که آزاده را کاهلی بنده کرد چهارم که خوانند اهتو خوشی همان دست‌ورزان ابا سرکشی کجا کارشان همگنان پیشه بود روانشان همیشه پر اندیشه بود بدین اندرون سال پنجاه نیز بخورد و بورزید و بخشید چیز از این هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید و بنمود راه که تا هر کس اندازهٔ خویش را ببیند بداند کم و بیش را بفرمود پس دیو ناپاک را به آب اندر آمیختن خاک را هر آنچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشک را کالبد ساختند به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد نخست از برش هندسی کار کرد چو گرمابه و کاخ‌های بلند چو ایوان که باشد پناه از گزند ز خارا گهر جست یک روزگار همی کرد از او روشنی خواستار به چنگ آمدش چند گونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر ز خارا به افسون برون آورید شد آراسته بندها را کلید دگر بوی‌های خوش آورد باز که دارند مردم به بویش نیاز چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب پزشکی و درمان هر دردمند در تندرستی و راه گزند همان رازها کرد نیز آشکار جهان را نیامد چون او خواستار گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب ز کشور به کشور گرفتی شتاب چنین سال پنجه برنجید نیز ندید از هنر بر خرد بسته چیز همه کردنی‌ها چو آمد به جای ز جای مهی برتر آورد پای به فرّ کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی چو خورشید تابان میان هوا نشسته بر او شاه فرمانروا جهان انجمن شد بر آن تخت او شگفتی فرومانده از بخت او به جمشید بر گوهر افشاندند مر آن روز را روز نو خواندند سر سال نو هرمز فرودین بر آسوده از رنج روی زمین بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند چنین جشن فرخ از آن روزگار به ما ماند از آن خسروان یادگار چنین سال سیصد همی رفت کار ندیدند مرگ اندر آن روزگار ز رنج و ز بدشان نبد آگهی میان بسته دیوان به سان رهی به فرمان مردم نهاده دو گوش ز رامش جهان پر ز آوای نوش چنین تا بر آمد بر این روزگار ندیدند جز خوبی از کردگار جهان سربه‌سر گشت او را رهی نشسته جهاندار با فرّهی یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس گرانمایگان را ز لشگر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید جهان را به خوبی من آراستم چنان است گیتی کجا خواستم خور و خواب و آرامتان از من است همان کوشش و کامتان از من است بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون چو این گفته شد فرّ یزدان از وی بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی منی چون بپیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار چه گفت آن سخن‌گوی با فرّ و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس به دلش اندر آید ز هر سو هراس به جمشید بر تیره‌گون گشت روز همی کاست آن فرّ گیتی‌فروز
1,343
بخش ۲
فردوسی
جمشید
یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای همان گاو دوشابه فرمانبری همان تازی اسب گزیده مری بز و میش بد شیرور همچنین به دوشیزگان داده بد پاکدین به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز پسر بد مر این پاکدل را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی جهانجوی را نام ضحّاک بود دلیر و سبکسار و ناپاک بود کجا بیور اسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری ده هزار ز اسپان تازی به زرین ستام ورا بود بیور که بردند نام شب و روز بودی دو بهره به زین ز روی بزرگی نه از روی کین چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد به سان یکی نیک‌خواه دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست جوان نیک‌دل گشت فرمانش کرد چنان چون بفرمود سوگند خورد که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هر چه گویی سخن بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید همی با تو اندر سرای چه باید پدر کش پسر چون تو بود یکی پندت را من بیاید شنود زمانه برین خواجهٔ سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد بگیر این سر مایه‌ور جاه او تو را زیبد اندر جهان گاه او بر این گفتهٔ من چو داری وفا جهاندار باشی یکی پادشا چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد به ابلیس گفت این سزاوار نیست دگر گوی کاین از در کار نیست بدو گفت گر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من بماند به گردنت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرت ارجمند سر مرد تازی به دام آورید چنان شد که فرمان او برگزید بپرسید کاین چاره با من بگوی نتابم ز رای تو من هیچ روی بدو گفت من چاره سازم ترا به خورشید سر برفرازم ترا مر آن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلگشای گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیاراستی سر و تن بشستی نهفته به باغ پرستنده با او ببردی چراغ بیاورد وارونه ابلیس بند یکی ژرف چاهی به ره بر بکند پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه به خاشاک پوشید و بسترد راه سر تازیان مهتر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی به چاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیک‌دل مرد یزدان‌پرست به هر نیک و بد شاه آزاد مرد به فرزند بر نازده باد سرد همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج چنان بدگهر شوخ فرزند او بگشت از ره داد و پیوند او به خون پدر گشت همداستان ز دانا شنیدم من این داستان که فرزند بد گر شود نرّه شیر به خون پدر هم نباشد دلیر مگر در نهانش سخن دیگرست پژوهنده را راز با مادرست فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت جای پدر به سر بر نهاد افسر تازیان بر ایشان ببخشید سود و زیان
1,344
بخش ۳
فردوسی
جمشید
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن یکی بند بد را نو افگند بن بدو گفت گر سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل یافتی اگر همچنین نیز پیمان کنی نپیچی ز گفتار و فرمان کنی جهان سربه‌سر پادشاهی تو راست دد و مردم و مرغ و ماهی تو راست چو این کرده شد ساز دیگر گرفت یکی چاره کرد از شگفتی شگفت جوانی برآراست از خویشتن سخنگوی و بینا دل و رایزن همیدون به ضحاک بنهاد روی نبودش به جز آفرین گفت و گوی بدو گفت اگر شاه را در خورم یکی نامور پاک خوالیگرم چو بشنید ضحاک بنواختش ز بهر خورش جایگه ساختش کلید خورش خانهٔ پادشا بدو داد دستور فرمانروا فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از خوردنی‌ها خورش ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورشگر بیاورد یک یک به جای به خویشش بپرورد بر سان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر سخن هر چه گویدش فرمان کند به فرمان او دل گروگان کند خورش زردهٔ خایه دادش نخست بدان داشتش یک زمان تندرست بخورد و بر او آفرین کرد سخت مزه یافت خواندش ورا نیک‌بخت چنین گفت ابلیس نیرنگ‌ساز که شادان زی ای شاه گردنفراز که فردات از آن گونه سازم خورش کز او باشدت سربه‌سر پرورش برفت و همه شب سگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازد شگفت خورش‌ها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پر امید شه تازیان چون به نان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد سیم روز خوان را به مرغ و بره بیاراستش گونه گون یک‌سره به روز چهارم چو بنهاد خوان خورش ساخت از پشت گاو جوان بدو اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب چو ضحاک دست اندر آورد و خورد شگفت آمدش زان هشیوار مرد بدو گفت بنگر که از آرزوی چه خواهی بگو با من ای نیک‌خوی خورشگر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمانروا مرا دل سراسر پر از مهر تو است همه توشهٔ جانم از چهر تو است یکی حاجتستم به نزدیک شاه و گرچه مرا نیست این پایگاه که فرمان دهد تا سر کتف اوی ببوسم بدو بر نهم چشم و روی چو ضحاک بشنید گفتار اوی نهانی ندانست بازار اوی بدو گفت دارم من این کام تو بلندی بگیرد از این نام تو بفرمود تا دیو چون جفت او همی بوسه داد از بر سفت او ببوسید و شد بر زمین ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید دو مار سیه از دو کتفش برست عمی گشت و از هر سویی چاره جست سرانجام ببرید هر دو ز کفت سزد گر بمانی بدین در شگفت چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگر باره از کتف شاه پزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک به یک داستان‌ها زدند ز هر گونه نیرنگ‌ها ساختند مر آن درد را چاره نشناختند به سان پزشکی پس ابلیس تفت به فرزانگی نزد ضحاک رفت بدو گفت کاین بودنی کار بود بمان تا چه گردد نباید درود خورش ساز و آرامشان ده به خورد نباید جز این چاره‌ای نیز کرد به جز مغز مردم مده‌شان خورش مگر خود بمیرند از این پرورش نگر تا که ابلیس از این گفت‌وگوی چه کرد و چه خواست اندر این جستجوی مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته گردد ز مردم جهان
1,345
بخش ۴
فردوسی
جمشید
از آن پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش سیه گشت رخشنده روز سپید گسستند پیوند از جمّشید بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی به کژی گرایید و نابخردی پدید آمد از هر سویی خسروی یکی نامجویی ز هر پهلُوی سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته یکایک ز ایران برآمد سپاه سوی تازیان برگفتند راه شنودند کان‌جا یکی مهتر است پر از هول شاه اژدها پیکر است سواران ایران همه شاه‌جوی نهادند یک‌سر به ضحاک روی به شاهی بر او آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند کی اژدهافش بیامد چو باد به ایران زمین تاج بر سر نهاد از ایران و از تازیان لشکری گزین کرد گرد از همه کشوری سوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری کرد گیتی بروی چو جمشید را بخت شد کندرو به تنگ اندر آمد جهاندار نو برفت و بدو داد تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه چو صد سالش اندر جهان کس ندید بر او نام شاهی و او ناپدید صدم سال روزی به دریای چین پدید آمد آن شاه ناپاک دین نهان گشته بود از بد اژدها نیامد به فرجام هم ز او رها چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمانی درنگ به ارّه‌ش سراسر به دو نیم کرد جهان را از او پاک بی‌بیم کرد شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه از او بیش بر تخت شاهی که بود بر آن رنج بردن چه آمدش سود گذشته بر او سالیان هفتصد پدید آوریده همه نیک و بد چه باید همه زندگانی دراز چو گیتی نخواهد گشادنت راز همی پروراندت با شهد و نوش جز آواز نرمت نیاید به گوش یکایک چو گیتی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر بدو شاد باشی و نازی بدوی همان راز دل را گشایی بدوی یکی نغز بازی برون آورد به دلت اندرون درد و خون آورد دلم سیر شد زین سرای سپنج خدایا مرا زود بِرْهان ز رنج