line
stringlengths
12
1.74k
آبو (اِ.) = آبی : نیلوفر آبی
آبوند (وَ) (اِمر.) ظرف آب، آوند
آبونمان (بُ نِ) [ فر. ] ( اِ.)وجه اشتراک روزنامه، مجله، برق، تلفن و غیره، حق اشتراک (فره )
آبونه (نِ) [ فر. ] (ص .) 1 - مشترک روزنامه یا مجله و مانند آن . 2 - شخص حقیقی یا حقوقی که با پرداخت وجهی از خدمات خاصی استفاده کند، مشترک . (فره )
آبچین (اِمر.) 1 - حوله . 2 - پارچه ای که مرده را پس از غسل با آن خشک می کنند. 3 - کاغذ آب خشک کن
آبژ (ب) ( اِ.) شرارة آتش
آبک (بَ) (اِمر.) سیماب، جیوه
آبکار (ص مر.)1 - سقا. 2 - شرابخوار.3 - ساقی . 4 - باده فروش . 5 - نگین ساز. 6 - آبیاری مزرعه . 7 - کسی که فلزات را آب می دهد
آبکامه (مِ) (اِمر.) 1 - خورشی مخلوط از شیر و ماست . 2 - آش
آبکانه (نِ) (اِمر.) نک آفگانه
آبکش (کِ) 1 - (ص فا.) کسی که از چاه آب می کشد. 2 - سقا. 3 - (اِ.) ظرفی سوراخ سوراخ از جنس مس یا روی که با آن آب برنج نیم پخته را کشیده آمادة دم کردن می کنند. 4 - لوله - هایی در گیاه دارای سوراخ های ذره بینی بسیار که در میان آن ها صفحه هایی مانند غربال است
آبکشین (کَ) (اِمر.) دست برنجن، دستبند
آبکند (کَ) (اِمر.) 1 - آبگیر. 2 - گودال
آبکوهه (هِ) (اِمر.) موج
آبکی (بَ) (ص نسب .) 1 - مایع، روان . 2 - کنایه از: بی دوام و نامطمئن . 3 - پرآب
آبگاه (اِمر.) 1 - تالاب، استخر. 2 - پهلو، زیر دنده . 3 - مثانه
آبگرد (گِ) (اِمر.) نک گرداب
آبگردان (گَ)(اِمر.) ظرفی دسته دار مانند ملاقه، اما بزرگتر از آن، که به وسیله آن آب، آش یا غذاهای مانند آن را از ظرفی به ظرف دیگر می ریزند
آبگز (گَ) (ص مر.) میوة ترش شده و فاسد
آبگوشت (اِمر.) از غذاهای اصیل ایرانی است . خوراکی رقیق که از پختن گوشت و پیاز و سیب زمینی و حبوبات درست می شود که در دو مرحله می خورند اول آب آن را با تکه های نان مخلوط نموده، می خورند (ترید) و بقیه مواد را کاملا کوبیده با نان و چاشنی مانند ترشی و سبزی خوردن میل می کنند(گوشت کوبیده )
آبگون 1 - (ص مر.) آبی، کبود. 2 - سبز. 3 - آبدار، گوهردار. 4 - (اِمر.) گل آبگون، نیلوفر. 5 - نشاسته
آبگیر (اِمر.) 1 - استخر، حوض . 2 - تالاب، برکه . 3 - ظرفی که در آن آب یا گلاب ریزند. 4 - خادم حمام . 5 - کسی که سوراخ ظرف هایی م انند سماور یا آفتابه را با موم مذاب یا قلع می گرفت . 6 - گنجایش حوض یا هر ظرف دیگری
آبگینه (نِ) [ په . ] (اِمر.) 1 - شیشه . 2 - پیمانه یا ظرف بلوری . 3 - الماس . 4 - تیغ . 5 - کنایه از: آسمان
آذرشست ( آذرشست . شُ) ( اِ.) 1 - آذرنشین، سمندر. 2 - پنبة کوهی
آبی (ص نسب . اِ.) 1 - یکی از سه رنگ اصلی (زرد، قرمز، آبی ). 2 - به، سفرجل . 3 - نوعی انگور. 4 - نوعی زراعت که آبیاری می شود، مقابلِ دیمی
آبی (ص . اِ.) = آبو: برادر مادر، خال، خالو
آبیار (ص مر.) میرآب . تقسیم کنندة آب برای مزارع و باغ ها
آتربان (تُ) [ په . ] (اِمر.) در آیین زردشتی نگهبان آتش مقدس، آسروان
آترمه (رَ مِ) ( اِ.) نک آدرم
آتروپین (تْ رُ) [ فر. ] ( اِ.) شبه قلیایی است سمی که از مهرگیاه گرفته می شود و در پزشکی و کحالی استعمال می گردد
آتریاد (تِ) [ روس . ] (اِ.) یک دسته سرباز
آتش (تَ یا تِ) [ په . ] ( اِ.) شعله و حرارتی که از سوختن اشیاء حاصل شود، آذر، آتیش . ؛آب در آتش داشتن یا بودن کنایه از: کم شوق بودن . ؛ آتش کسی تند بودن کنایه از: سخت متعصب و پرشور بودن . ؛ آتش زیر خاکستر کنایه از: فتنه و آشوب پنهانی
آتش پارسی ( آتش ِ ) (اِمر.) 1 - تبخال، تاول های روی لب . 2 - آتشی که پارسیان در آتشکده می افروختند
آتش بهار ( آتش ِ بَ) (اِمر.) گل سرخ، لاله
آتش افروختن ( آتش افروختن . اَ تَ)(مص م .) کنایه از: آشوب و فتنه به پا کردن
آتش افروز ( آتش افروز . اَ) (ص فا.) 1 - کسی که در جشن ها مردم را سرگرم کرده، آتش روشن می کند و شعلة آن را در دهان خود فرو می برد و بیرون می آرد، و از مردم پول می گیرد. 2 - فتنه انگیز. 3 - چیزی که با آن آتش روشن کنند، آتشگیره
آتش افروزی ( آتش افروزی . اَ) (حامص .) کنایه از: ایجاد فتنه و آشوب
آتش انداز ( آتش انداز . اَ) (ص فا.) 1 - کسی که کارش روشن کردن کورة آجرپزی و اجاق و تنور نانوایی و تون حمام و مانند آن بود. 2 - در قدیم کسی که به صف دشمن نفت و آتش پرتاب می کرد
آتش باد ( آتش باد .) (اِمر.) باد گرم، باد مسموم
آتش بازی ( آتش بازی .) (حامص .) 1 - بازی با آتش . 2 - افروختن آلات و ادواتی که با باروت به صورت گوناگون ساخته می شود
آتش بس ( آتش بس . بَ) (اِمر.) دستور خودداری از تیراندازی
آتش زنه ( آتش زنه . زَ نِ) (اِمر.) سنگ چخماق
آتش نشان ( آتش نشان . نِ) (ص فا. اِمر.) 1 - مأموری که وظیفة او خاموش کردن حریق است . 2 - دستگاهی شامل مواد شیمیایی برای خاموش کردن حریق
آتش نشاندن ( آتش نشاندن . نِ دَ) (مص م .) 1 - خاموش کردن آتش . 2 - کنایه ا ز: فرو نشاندن خشم و غضب . 3 - خاموش کردن فتنه و آشوب
آتش نشانی ( آتش نشانی . نِ) ( اِ.) اداره و سازمانی که کارش فرونشاندن حریق است
آتش پاره ( آتش پاره . رِ) (اِمر.) 1 - پارة آتش، اخگر. 2 - کنایه از: کودک شریر
آتش پرست ( آتش پرست . پَ رَ) (اِمر.) پرستندة آتش . کسی که آتش را پرستش کند. زرتشتیان را به دلیل آن که آتش را گرامی و محترم می دارند آتش پرست می گویند: آذرپرست و آذرکیش هم گفته شده
آتش گردان ( آتش گردان . گَ) (اِمر.) ظرف کوچک سیمی که در آن چند تکه زغال افروخته قرار می دهند و در هوا می چرخانند تا مشتعل گردد؛ آتش چرخان، آتش سرخ کن
آتش گیره ( آتش گیره . رِ) (اِمر.) آن چه با آن آتش افروزند (پنبه، خار، هیزم )، آتش افروزنه
آتش یافتن (تَ. تَ)(مص ل .) 1 - گرم شدن . 2 - به شوق آمدن، شور و حال یافتن
آتشبار ( آتشبار .) (اِفا.) 1 - ریزندة آتش (شخص یا شی ء). 2 - چخماق . 3 - تفنگ، توپ . 4 - یک واحد از توپخانه شامل چهار گروهان
آتشبان ( آتشبان .) (ص مر.) 1 - نگهبان آتشکده . 2 - مالک دوزخ
آتشخوار ( آتشخوار . خا) (اِمر.) 1 - خورندة آتش . 2 - شترمرغ . 3 - کنایه از: آدم
آتشدان ( آتشدان .)(اِمر.) 1 - منقل، اجاق . 2 - تنور. 3 - ظرفی مخصوص در آتشکده که در آن آتش مقدس افروزند
آتشفشان ( آتشفشان . فِ) (ص فا. اِمر.) 1 - آن چه آتش فشاند. 2 - کوهی که از دهانة آن مواد سیال سوزان و خاکستر و آتش بیرون آید
آتشه (تَ یا تِ ش ِ) (اِمر.) برق، آذرخش
آتشپا ( آتشپا .)(ص مر.) تیزرو، بی قرار و آرام
آتشک (تَ شَ)(اِمر.)1 - آبلة فرنگی، سفلیس، کوفت . 2 - کرم شب تاب
آتشکده (تَ کَ د) (اِمر.) جایی که زردشتیان آتش مقدس را در آن نگه داری کنند، نیایشگاه زرتشتیان، آذرکده، آتشگاه
آتشگاه ( آتشگاه .) (اِمر.) 1 - آتشکده . 2 - آتشدان
آتشی شدن (تَ. شُ دَ) (عا.) عصبانی شدن
آتشیزه (تَ ز) (اِمر.) کرم شب تاب
آتشین (تَ) (ص نسب .) آتشی، از آتش
آتشین پنجه ( آتشین پنجه . پَ جِ) (ص مر.) صنعتگر
آتل (تِ) [ فر. ] (اِ.) ابزاری برای ثابت نگه داشتن اندام شکستة بدن
آتلیه (تُ یِّ) [ فر. ] ( اِ.) 1 - کارگاه هنری که در آن چند هنرجو زیر نظر استاد به کار مشغولند. 2 - جایی که در آن فعالیت هنری انجام می شود
آتم (تَ) ( اِ.) اتم
آتمسفر (مُ فِ) [ فر. ] (اِ.) 1 - تودة هوایی که اطراف کرة زمین را فرا گرفته، جو. 2 - کنایه از: اوضاع و احوال
آته ئیست (تِ) [ فر. ] ( ص . اِ.) منکر وجود خدا، بی اعتقاد به وجود خدا
آتو (تُ) [ فر. ] ( اِ.) 1 - ورق برنده در بازی . 2 - دستاویز، بهانه
آتورپات [ په . ] ( اِ.) نگاهبان آتش
آتی [ ع . ] (اِفا.) آینده، آن که پس از این آید
آتیه (یِّ) [ ع . ] مؤنث آتی ؛ آینده
آثار [ ع . ] ( اِ.) جِ اثر؛ نشانه ها
آثام [ ع . ] ( اِ.) جِ اثم ؛ گناه ها، بزه ها
آثم (ثِ) [ ع . ] (اِفا.) گناهکار، مجرم
آجاردن (دَ) (مص م .) از حد گذراندن
آجان ( اِ.)(عا.) = آژان :مأمور شهربانی، پاسبان
آجر (جُ) ( اِ.) معرب آگر یا آگور؛ خشتی که در کوره پخته شده باشد و یکی از مصالح قدیمی ساختمان سازی است و اندازة آن معمولاً از حدود 20*20 تا حدود 25*25 سانتی متر است و انواع مختلف دارد: نظامی، ختایی، فشاری، قزاقی، بهمنی، سه سانتی و غیره
آجر نسوز ( آجر نسوز ِ نَ) (اِمر.) نوعی از آجر که از اکسید منیزیوم و برخی از سیلیکات های دیرگداز ساخته می شود و در مقابل حرارت مقاومت دارند
آجل (جِ) [ ع . ] (ص .) 1 - آینده . 2 - آخرت . 3 - مدت دار
آجل (جُ یا جَ) ( اِ.) آروغ
آجودان [ فر. ] (اِ.) 1 - افسری که در خدمت افسر عالی رتبه باشد. 2 - (عا.) آژان، مأمور پلیس
آجیدن (دَ) (مص م .) سوزن زدن، بخیه زدن ؛ فرو بردن سوزن، درفش، نیشتر و مانند آن در چیزی
آجیده (د)1 - (ص مف .) خلانیده، سوزن فرو برده . 2 - ( اِ.) بخیه، ناهمواری های سطح چیزی
آجیل ( اِ.) میوه خشک مرکب از پسته، بادام، فندق، تخمه و مانند آن . ؛ آجیل مشکل گشا آجیلی مرکب از هفت جزء (پسته، فندق، مغز بادام، نخودچی، کشمش، خرماخارک، توت خشکه ) که برای رفع مشکل نذر کنند و بخرند و میان هفت نفر متدین تقسیم کنند
آجین (ص .) آجیده، آژده
آحاد [ ع . ] ( اِ.) جِ احد؛ یکان، یک ها - افراد، اشخاص . 2 - دستة اعداد نخستین از 1 - تا 9
آخ (ص .) کلمة افسوس که هنگام احساس درد و رنج یا اظهار تأسف تلفظ می کنند
آخ و اوخ (خُ) (اِمر.) کلمه ای است حاکی از نالة بیمار و مانند آن
آخال ( اِ.) 1 - خاکروبه، آشغال . 2 - هر چیز دورانداختنی
آختن (تَ) (مص م .) 1 - بر آوردن، بیرون کشیدن (تیغ وشمشیر از غلاف ). 2 - بالا بردن، برافراشتن . 3 - آماده و کوک کردن ساز
آخته (تِ)(ص مف .) 1 - برآورده، کشیده، بیرون کشیده .2 - برافراشته، بالا برده . 3 - کشیده، مقابلِ منحنی . 4 - گشوده، باز کرده
آخته چی ( آخته چی .) [ تر. ] (ص مر.)داروغة اصطبل، ناظر طویله، میرآخور
آخر (خَ) [ ع . ] (ص .) دیگر، دیگری . ج . آخرین
آخر (خِ) [ ع . ] (ص .) پسین، پایان، انجام . ؛ آخر ِ خط بودن کنایه از: پایان عمر را طی کردن
آخرالامر (خِ رَ یا رُ اَ) [ ع . ] (ق مر.) سرانجام، آخرکار، عاقبت
آخرالدواء (خِ رُ دُّ) [ ع . ] (اِمر.) آخرین دارو، آخرین علاج
آخرت (خِ رَ) [ ع . ] ( اِ.) جهان دیگر، عقبی
آخردست (خَ. دَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) 1 - آخربار. 2 - پایین اتاق