شروع ۱۸ سالگی من سراسر تغییر بود. وقتی دبیرستان رو تموم کردم تمام دوستام رو از دست دادم؛ تنهایی مطلق رو تجربه کردم. محل کارم از یه محیط کاملا دوستانه به صورت ناگهانی به یه محیط صد در صد خشن و پر استرس تبدیل شد و من یه بی تجربه‌ی تمام عیار. شروع اضطراب و افسردگیم از همون موقع بود. با آدم‌های اشتباه دوست شدم و روز به روز تنهاتر شدم. تمام اون مدت داشتم سقوط می‌کردم توی چاه افسردگی. از حرف زدن با بقیه می‌ترسیدم. دوستام، خانواده و و و. احساس تنهایی مطلق می‌کردم. وضعیت اضطرابم به قدری شدید شده بود که روزی ۲ تا ۳ بار حمله بهم دست می‌داد. ۵۰ کیلو شده بودم. ۲۰ کیلو وزن از دست دادم، از نظر جسمانی داغونم کرد. هیچ چیزی تو زندگی برام ارزشی نداشت. قبل از این که بیفتم توی سراشیبی حرفه‌ای ورزش می‌کردم. مقام صخره نوردی داشتم ولی ناگهان دیگه هیچ چیز برام جذاب نبود. تمرکز نداشتم، افت شدید تحصیلی سر و کله‌ش پیدا شد و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم؛ تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم تموم کردن زندگیم بود و برای همین کارم شده بود سرچ کردن راه‌های خودکشی. تو همین حین ناگهان به یه پادکست برخوردم. داستان هایی بود از زبان اطرافیان کسایی که خودکشی کرده بودن و بعدش هم یه خواننده‌ای که اصلا شناس نبود ولی آهنگاش تم خاصی داشت ولی اون هم خودکشی کرده بود. به این فکر افتادم که شاید باید کاری انجام بدم و اثری از خودم بذارم توی این زمین بمونه. اثری مثل آثار هادی که یکی مثل من رو از خودکشی دور کرد. تو پروسه بهتر شدنم مشاور‌های مختلفی رو عوض کردم تا بالاخره تونستم با یکیشون ارتباط بگیرم و این رو هم باید بگم که قرار نیست از جلسه اولی که رفتی پیش مشاور احساس خوب بکنی و بهتر بشی؛ نه پروسه درمان زمان و انرژی ازت می‌گیره و حتی ممکنه این بین حال آدم بدتر هم بشه گاهی. هنوزم تنهام خیلی تنها ولی یه فرقی کردم اونم اینه که بهم فشار نمیاره مثل قبل و دارم از تنهایی لذت می‌برم. دارم یاد می‌گیرم و سعی می‌کنم تا جایی که در توانم هست به بقیه کمک کنم.