پس از تلاشم برای خودکشی به یاد دارم که در بیمارستان، در کنار فردی بستری شده بودم که آخر شب مُرد. مرگ او حس خوبی برایم نداشت. من با خودم گفتم «من می‌خواهم زنده بمانم». با خودم تکرار می‌کردم که «من زنده خواهم ماند»، «من می‌خواهم بازهم زندگی کنم» و از آن واقعه جان سالم به در بردم. پس از آن، برای مدتی به بخش روانپزشکی یک بیمارستان رفتم. آن زمان بود که فهمیدم من فردی بودم که دوره‌هایی به افسردگی شدید و شیدایی و هیجان‌های بزرگی دچار می‌شدم. پس از آن، وارد هنر و طراحی شدم. همین موضوع باعث شد زندگی‌ام ادامه پیدا کند. به یاد دارم که در آن زمان، شروع به خواندن کتاب‌های «سیلویا پلات» کردم، چراکه احساس می‌کردم زندگی من بسیار شبیه زندگی او است. او در کتابش، زندگی خود را این‌گونه توصیف کرده بود که من فکر می‌کردم، به نوعی، توصیف زندگی من است: «به نظر می‌رسد که زندگی من، به‌طور جادویی توسط دو جریان الکتریکی در جریان است: جریان مثبت که خوشایند است و جریان منفی که ناامید‌کننده است. هرکدام از آنها که در جریان است، بر تمام زندگی‌ام چیره می‌شود و آن‌ را با خود می‌برد. اکنون من با ناامیدی، تقریبا همراه با عصبیت، درحال خفه‌شدن هستم.»